اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۴

تا به کی این بستن و بگسیختن؟

سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟

چیست چنین مست شدن وانگهی

با من بیچاره بر آویختن؟

بر لب بدخواه زدن آب وصل

وز تن من گرد بر انگیختن؟

سیم تنا، خوش عملی نیست این

دل ز کسان بردن و بگریختن

پردهٔ صد دل به دریدن به جور

پردهٔ رخسار در آویختن

خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟

بر سر ما خاک جفا بیختن

دست ندارد ز تو باز اوحدی

گر چه نداری سر آمیختن