اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل

رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل

دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند

پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل

باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای

گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل

چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا

گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل

گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار

ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل

دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست

اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل