اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴

ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل

یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل

خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو

سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل

خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان

آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل

ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم

لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل

چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟

این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل

با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی

با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟

اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو

مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل