اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۲

خیز، که در میرسد موکب سلطان گل

چارهٔ بزمی بساز، تا بنهی خوان گل

گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ

این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل

طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر

بلبل شوریده دل شد به شبستان گل

زود ببینی چو من فاخته را در چمن

ساخته آوازها بر لب خندان گل

در بن بیدار فگند مسند جمشید می

بر سر باد آورند تخت سلیمان گل

ساغر و پیمانه‌ای چند پر از می بیار

زود، که ما داده‌ایم دست به پیمان گل

خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت

تیغ میفگن، که شد قلعه به فرمان گل

غنچه گریبان خود تا بن دندان درید

نالهٔ بلبل مگر نیست به دندان گل؟

دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر

تا بنماید به خلق قصهٔ پنهان گل

از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن

هر ورقی آیتیست آمده در شان گل