اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴

دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش

مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی

که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش

کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد

چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش

نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟

چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش

شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها

نگریم تا نپنداری که: بی‌زهرست جلابش

گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد

شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش

گذشت آن کز شبستانش نمی‌بودم شبی خالی

که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش

تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او

دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش

اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم

که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش

به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن

طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش

نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن

که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش

خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟

چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش

صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه

بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش

ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد

بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش