اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

به رخ شمع شبستانم تویی بس

به قامت سرو بستانم تویی بس

نهان بودی زما، پیداستی باز

کنون پیدا و پنهانم تویی بس

من و ما و دل و جان و سر و مال

همه کفرست، ایمانم تویی بس

اگر در دل کسی بود، آن ندانم

میان نقطهٔ جانم تویی بس

گر از خود دیگری گوید، من از تو

همی گویم، که برهانم تویی بس

مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟

چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس

ز گل رویان این عالم که هستند

من آن می‌جویم و آنم تویی بس

نمیدانم که دردم را سبب چیست؟

همی دانم که: درمانم تویی بس

درین راه اوحدی را رهبری نیست

دلیل این بیابانم تویی بس