اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲

نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر

و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز

با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر

دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم

راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر

پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار

تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر

زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من

روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر

بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟

ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر

سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور

آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر

مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت

تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر

اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی

صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر