اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر

بر رخش از هفت و نه، نقش و نگاری دگر

گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده

گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر

گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم

گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر

گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل

گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر

گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟

گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر

گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی

گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر

گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام

گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر

گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟

گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر

گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده

گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر

گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟

گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر

گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت

گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر