اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸

هر که از برگ و از نوا گوید

مشنو: کز زبان ما گوید

بندهٔ خانه‌زاد باید جست

کو ترا سر این سرا گوید

آنکه از کوی آشنایی نیست

کی سخن‌های آشنا گوید؟

چو مقامیست هر کسی را خاص

از مقامی که هست وا گوید

دم ز چرخ فلک زند خورشید

ذره از خاک و از هوا گوید

مرد را در سلوک مرقاتیست

راز بر حسب ارتقا گوید

آنچه در خرقه گفته بود آن پیر

طفل باشد که در قبا گوید

سخن از نیک می‌رود، بنیوش

به چه پرسی که از کجا گوید؟

چه غم از جبرییل دارد دل؟

که ز پیغمبر و خدا گوید

تا تو باشی و او به وقت سخن

تو جدا گویی، او جدا گوید

این دویی از میان چو برخیزد

همه او گوید و سزا گوید

اوحدی پیش او چه داند گفت؟

رخ او را هم او ثنا گوید