اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱

زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد

رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد

دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره

گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد

این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه

می‌دزدد و می‌گوید: هشدار، که دزد آمد

دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته

تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد

این طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد

مزدی بده، از گفتم: بیدار، که دزد آمد

ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر

پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد