اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد

چون او برود، گویم: آن دگر او باشد

بی‌او نبود هرگز چیزی که شود زایل

زیرا نشود زایل آن چیز اگر او باشد

از خصم نمی‌نالم وز تیغ نمی‌ترسم

از تیغ کجا ترسد؟ آن کش سپر او باشد

روزی که به قتل من شمشیر کشد دشمن

بر هم نزنم دیده گر در نظر او باشد

گر راست رود سالک، در هر قدمی او را

هر چیز که پیش آید زان پیشتر او باشد

جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل

هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد

روزی که تو برگیری دست غلط از دیده

این جمله که می‌بینی خود سر بسر او باشد

زو گر خبری خواهی، با راهروی بنشین

تا چون خبرت گوید، عین خبر او باشد

چون اوحدی ار خواهی کردن سفر علوی

آنجا نرسی، الا کت بال و پر او باشد