اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت

ور ضرورت می‌روی با ما نباید رفتنت

دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان

گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت

۳

راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بی‌پناه

بی‌دلیلی پر دل دانا نباید رفتنت

مشکل خود را ز رای خرده‌دانی بازپرس

راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت

زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق

راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت

۶

خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز

گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت

اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی

گر برآید فتنه‌ای، از جا نباید رفتنت