انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - مدح کمال‌الدین ابوالمحاسن نصر

کمال کل ممالک جمال حضرت شاه

ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله

امیر عادل و صدر اجل مهذب دین

که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه

نظام داد همه کارهاء معظم من

اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه

سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست

مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه

گشاده هیبت او از میان فتنه کمر

نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه

ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت

ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز

به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه

چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت

زهی قضا و قدر لا اله الا الله

به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون

به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه

به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه

به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه

صمیم فکرتش از سر اختران منهی

صفای خاطرش از راز روزگار آگاه

اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر

وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه

دهد عنایت او شور و فتنه را آرام

کند سیاست او شیر شیرزه را روباه

ایا موافق امر ترا زمانه مطیع

ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه

ز همت تو سخا مستعار دارد جود

ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه

تویی که عدل تو گر دست را دراز کند

شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام

بجز حکایت جود تو نیست در افواه

از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر

ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی

زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه

امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم

حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه

بزرگوارا این بنده را به دولت تو

نماز شام امل گشت بامداد پگاه

اگر نه رای تو بودی برویم آوردی

سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند

بران دروغ تمامست این قصیده گواه

به خون زرق بیالود خصم پیرهنم

وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان

هماره تا که محیطست سقف این خرگاه

موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش

مخالفت چو معادی قرین ناله و آه

یکی موافق رای تو باد در بد و نیک

دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه

به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند

به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه