انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح صاحب سعید جلال‌الوزرا عمربن مخلص

هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار

سوخت از آتش غم جان مرا هندووار

لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش

هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار

هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب

داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار

هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج

عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار

عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر

که در انگشت بود عادت سوزانی نار

اتفاق فلکی بود و قضای ازلی

عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار

دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را

او به کاشانه بد و من به میان بازار

هم بر آن‌گونه که از پنجرهٔ ابر به شب

رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار

کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم

اینت افسونگر هندو نسب جادو سار

به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست

هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار

آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست

نیست دلال درین مرتبه هست او عطار

زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک

ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار

دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام

حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار

آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت

وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار

گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست

زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار

من در آن صورت او عاجز و حیران مانده

دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار

هندوانه عملی کرد وی و من غافل

دلم از سینه برآورده و از فرق دمار

جادویی کردن جادو بچه آسان باشد

نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار

چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب

همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار

پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا

نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار

گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم

که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار

خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب

کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار

گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت

که به زر پای رسد بر سر نجم سیار

از خداوند مرا گر بخری فردا شب

برخوری از من و از وصل من اندوه مدار

گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم

گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار

دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم

جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار

نوحهٔ زار همی کردم و می‌گفتم وای

اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار

دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت

به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار

گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن

رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار

خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی

معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار

آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود

ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار

نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش

نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار

رو میندیش که از بهر توام بخریدی

به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار

گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی

با خداوند کرا زهره از این سان گفتار

گفت لا حول و لا قوة الا بالله

این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار

او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع

که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار

درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه

چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار

در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب

پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار

گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش

تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار

اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح

آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار

هر شراری که برانداخت دل از روی رهی

بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار

من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر

به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار

گرمی و تری آن شیر همانا که مرا

به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار

تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم

بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار

گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا

که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار

پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح

قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار

خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی

گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار

هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو

بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار

رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد

دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار

نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقهٔ من

راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار

وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا

تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار

ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا

از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار

دور ادبار تو تا چند به پایان آرم

دور اقبال اگر هست بیار ای دیار

ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم

کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار

از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی

نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار

گرچه از قصه، درازی ببرد شیرینی

کی بود از بر هفتاد، ترش اَلغُنجار

همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن

تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار

ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم

ناز حسان که کشد جز که رسول مختار

من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک

تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار

وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم

بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار

راست گویم چو کف راد گهربار تو هست

منت زر شدن خاک سیاهم به چکار

آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود

جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار

تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق

عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار

دل من باد گرفتار چنین بیماری

تو خداوند مرا داشته هردم تیمار