انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح صاحب ناصرالدین نصرة الاسلام ابو المناقب

چو از دوران این نیلی دوایر

زمانه داد ترکیب عناصر

زمین شد چون سپهر از بس بدایع

خزان شد چون بهار از بس نوادر

درخت مفلس از گنج طبیعت

توانگر شد به انواع جواهر

چنان شد باغ کز نظارهٔ او

همی خیره بماند چشم ناظر

زنور دانهٔ نار کفیده

ببیند در دل آبی همی سر

تو گویی برگ سیب و سیب الوان

سپهرست و برو اجرام زاهر

ز شکل بربط و از دستهٔ او

اگر فکرت کند مرد مفکر

همان هیات که از امرود و شاخش

به خاطر اندرست آید به خاطر

اگرنه برج ثور و شاخ انگور

دو موجودند از یک مایه صادر

چرا پس خوشهٔ انگور و پروین

یکی صورت پذیرفت از مصور

وگرنه شاخها را جام نرگس

به باغ اندر شرابی داد مسکر

چرا چونان که مستان شبانه

توان و سرنگونسارند و فاتر

چمن را شاخ چندان زر فرستاد

ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر

که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ

کف خواجه است با این بخشش و بر

ظهیر دین یزدان بوالمناقب

نصیر ملت اسلام ناصر

کمال فضل و او با فضل کامل

وفور علم و او با علم وافر

به تقدیم قضا رایش مقدم

به تقدیر قدر حکمش مدبر

بود در پیش حلمش خاک عاجل

بود در جنب حکمش برق صابر

به کلکش در فتوت را خزاین

به طبعش در مروت را ذخایر

امور شرع را عدلش مربی

رموز غیب را حلمش مفسر

ندارد هیچ حاصل عقل کلی

که نه در ذهن او آن هست حاضر

خطابش منهی آمال عاقب

عتابش داعی آجال قاهر

ز سهمش گوئیا اقرار حشوست

به دیوانش اندرون انکار منکر

دهد پیشش گواهی در مظالم

رگ و پی بر فجور مرد فاجر

قضا تاویل سهم او ندارد

حریف خویش بشناسد مقامر

بر از گردون تاسع کرد مفروض

ز قدر او خرد گردون عاشر

قدر تقدیر قدر او نداند

مقدر کی بود هرگز مقدر

ایا آرام خاکت در نواهی

و یا تعجیل بادت در اوامر

بیان از وصف انعام تو عاجز

زبان از شکر اکرام تو قاصر

ره درگاه تو گویی مجره است

ز سیم سایلت وز زر زایر

گر از جود تو گیتی دانه سازد

به دام او درآید نسر طایر

ور از لطف تو تن مایه پذیرد

چو روحش درنیابد حس باصر

نیارد چون تو گردون مدور

نزاید چون تو ایام مسافر

به فرمان بردن اندر شرع مامور

به فرمان دادن اندر حکم آمر

عمارت یافت از عدلت زمانه

زمانه هست معمور و تو عامر

فرو خورد آب عدلت آتش ظلم

چنان چون مار موسی سحر ساحر

اگر مسعود ناصر تربیت داد

عیاضی را به خلعتهای فاخر

مرا آن داد جاهت کان ندادست

عیاضی را دو صد مسعود ناصر

وگر چند اندرین مدت ندیدست

کسم در خدمتت الا بنادر

به یاد آن حقوق مکرماتت

زبانها دارم از خلق تو شاکر

وگر عمرم بر آن مقصور دارم

به آخر هم نمیرم جز مقصر

به شعر آنرا مقابل کی توان کرد

ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر

چو خاموشی بود کفران نعمت

در این معنی چه خاموش و چه کافر

همیشه تا بود ارکان مؤثر

همیشه تا بودگردون مؤثر

چو ارکانت مبادا هیچ نقصان

چو گردونت مبادا هیچ آخر

ز چرخت باد عمری در تزاید

ز بختت باد عزمی بر تواتر

بر احکام قضا حکم تو قاضی

بر اسرار قدر علم تو قادر

سعادت همنشینت در مجالس

هدایت هم حریفت بر منابر

ترا در شرع امری باد جاری

مرا در شعر طبعی باد ماهر

چو عیدی بگذرد تا عید دیگر

به عید دیگرت هر شب مبشر