در دستِ غمِ یارِ دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندبِ عشق ز خوبانِ جهان من
از دستِ دلِ ساده سرانجام بماندم
یک گام به کامِ دلِ خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دل سوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بامِ طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایامِ حوادث
افسوس که من در گوِ ایام بماندم