خاقانی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه

سر چو آه عاشقان برکرد صبح

عطر آتش زای برکرد صبح

از شرار آه مشتاقان دل

آتش عنبرفشان برکرد صبح

بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ

تا سر از خواب گران برکرد صبح

تا کند سیمین قواره در زمین

سر ز جیب آسمان برکرد صبح

خواب چشم ساقیان بست آشکار

دود رنگین کز نهان برکرد صبح

ز آتشی کافتاد از حراق شب

شمع در صحرای جان برکرد صبح

چون قراسنقر گریزان شد به راه

آق سنقر دیدبان برکرد صبح

چون به دست چپ طراز چرخ دید

نقش والفجرش برکرد صبح

کشتی زر هم کنون آمد پدید

کانک آنک بادبان برکرد صبح

جام را گنج فریدون خون بهاست

چون درفش کاویان برکرد صبح

از پی نوروز تا در جل کشند

زین به گلگون جهان برکرد صبح

گوئی اینک بر دژ زرین روس

رایت شاه اخستان برکرد صبح

عنصر اقبال و جان مملکت

گوهر تایید کان مملکت

جام چون گل عطر جان آمیخته

لعل با زر در دهان آمیخته

دست صبح از عنبر و کافور و مشک

صد مثلث رایگان آمیخته

ساغر از یاقوت و مروارید و زر

صد مفرح در زمان آمیخته

در دل خم خون شده جان پری

با تن مردم چو جان آمیخته

در سفال خم نگر زراب می

آتش اندر ضیمران آمیخته

آن می و نارنج را گر کس ندید

با شفق صبح آنچنان آمیخته

از پی تعویذ جان عاشقان

آب مشک و زعفران آمیخته

روی و موی شاهدان چون آبنوس

روز و شب در یک مکان آمیخته

از نثار جام زر بر فرق خاک

جرعه بین با خاک جان آمیخته

جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد

نو بهاری با خزان آمیخته

روز و شب را ز آشتی با یکدگر

دولت شاه اخستان آمیخته

خسرو مشرق جلال الدین که کرد

ذوالجلالش کامران مملکت

شاهد روز از نهان آمد برون

خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون

چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش

از نقاب پرنیان آمد برون

شاهد و شاه از قبای فستقی

همچو فستق ز استخوان آمد برون

نقب در دیوار مشرق برد صبح

خشت زرین ز آن میان آمد برون

نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح

بیدلی از بند جان آمد برون

بامدادن سوی مسجد می‌شدم

پیری از کوی مغان آمد برون

من به بانگ مؤذنان کز میکده

بانگ مرغ زند خوان آمد برون

عاشقی توبه شکسته همچو من

از طواف خمستان آمد برون

دست من بگرفت و درمیخانه برد

با من از راه نهان آمد برون

گفت می خور تابرون آیی ز پوست

لاله نیز از پوست ز آن آمد برون

می خوری به کز ریا طاعت کنی

گفتم و تیر از کمان آمد برون

پای رندان بوسه زن خاقانیا

خاصه پایی کز جهان آمد برون

از حجاب غیب چون ماه از غمام

نصرت شاه اخستان آمد برون

داور اسلام خاقان کبیر

عدل را نوشیروان مملکت

ساقی دریاکشان آخر کجاست

ساغر کشتی نشان آخر کجاست

کشتی زرین در او دریای لعل

از حبابش بادبان آخر کجاست

از مسام گاو سیمین در صبوح

ارزن زرین روان آخر کجاست

از پی سی طفل را در یک بساط

آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست

این حریفان جمله مستان می‌اند

مست عشقی ز آن میان آخر کجاست

از زکات جرعهٔ مستان وقت

یک زمین سیراب جان آخر کجاست

بربط نالان چو طفلان از زدن

در کنار دایگان آخر کجاست

نای چون شاه حبش در پیش و پس

ده غلامش پاسبان آخر کجاست

بر سر رگ‌های بازوی رباب

نشتر راحت رسان آخر کجاست

چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم

گیسوان در پاکشان آخر کجاست

راوی خاقانی اینک مرحبا

مدحت شاه اخستان آخر کجاست

تاجدار کشور پنجم که هست

کیقباد خاندان مملکت

تیغ خورشید از جهان پوشیده‌اند

در هوا خفتان از آن پوشیده‌اند

تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ

آتش سیماب سان پوشیده‌اند

گرچه از کبریت بفروزد چراغ

زو چراغ آسمان پوشیده‌اند

وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر

چشمهٔ آتش‌فشان پوشیده‌اند

کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه

چادر احرامیان پوشیده‌اند

از شعاع آتش اینک صد دواج

در عذار شبستان پوشیده‌اند

وز مزاج می به روی خاصگان

صد دواج رایگان پوشیده‌اند

آن تنوره پیشتر کش کز تفش

در بنفشه ارغوان پوشیده‌اند

خیل زنگی را چو شد در پنجره

شعر چینی در زمان پوشیده‌اند

خلعت اسکندر رومی مگر

در شه هندوستان پوشیده‌اند

زعفران در شب شود رنگین و باز

شب به رنگ زعفران پوشیده‌اند

در زحل گوئی شعاع آفتاب

از کف شاه اخستان پوشیده‌اند

مصطفی عزم و علی رزمی که هست

ذوالفقارش پاسبان مملکت

خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب

چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب

یوسف آسا چون به دلو از چاه رست

تخت شاهی را مکان کرد آفتاب

مهره آورد از سر افعی برون

در سر ماهی عیان کرد آفتاب

افعی دی را همه تن زهر دید

چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب

خاتم ملک سلیمانی نگر

کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب

از پی پنجاهه در ماهی خوران

بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب

وقت را از ماهی بریان چرخ

روز نو را میهمان کرد آفتاب

وز پی بریانی و سور بهار

گوسفندان را نشان کرد آفتاب

از پی تیر بلور انداختن

توز رنگین بر کمان کرد آفتاب

پاره‌ای پیراست از دامان شب

روز را در بادبان کرد آفتاب

تاج بربود از سر مهراج زنگ

یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب

خلعت انصاف می‌دوزد مگر

خدمت شاه اخستان کرد آفتاب

شهریاری کز کف و شمشیر اوست

ابر و برق آسمان مملکت

عدلش ار مهدی نشان برخاستی

ظلم دجال از جهان برخاستی

طوطی از خزران نشیمن ساختی

سنقر از هندوستان برخاستی

وآنکه مهدی بر گمان داند که هست

گر در او دیدی گمان برخاستی

عدلش ار بند طبایع نامدی

چار طوفان هر زمان برخاستی

گر نکردستی قیامت عدل او

خود قیامت ناگهان برخاستی

ورنه قدرش داشتی طاق فلک

کرسی خاک از میان برخاستی

فرق کوه ار بار قهرش یافتی

پشت خم چون آسمان برخاستی

گر سکندر زنده ماندی تاکنون

پیشش از تخت کیان برخاستی

گر به زه ماندی کمان بهرام را

لرز تیر از استخوان برخاستی

بر کمان چون بازوی شه خم زدی

قاب قوسین زین و آن برخاستی

زین خلف جان پدر شاد است شاد

کاش کز خواب گران برخاستی

دولت بیدار دیدی جاودان

گر ز خواب جاودان برخاستی

او روان شاد است تا فرزند اوست

صورت عدل و روان مملکت

حیدر آتش سنان آمد به رزم

رستم آرش کمان آمد به رزم

خصم چون سگ در پس زانو نشست

کو چو شیر سیستان آمد به رزم

سومنات ظلم را محمودوار

برق زد تا ابرسان آمد به رزم

بر زبان تیغ او در شان ملک

وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم

رنگ جبریل است تیغش را بلی

بر زبانش وحی از آن آمد به رزم

در کف شاه آن یمانی تیغ را

آسمان مکی فسان آمد به رزم

شاه چون خورشید و در کف جو زهر

با کمند خیزران آمد به رزم

خصم شد درهم شکسته چون کمند

کان کمندش در میان آمد به رزم

خصم را چون در کمندش ماند حلق

بس خناقش کنزمان آمد به رزم

خصم در جان کندن آمد چون چراغ

ز آن فواقش در دهان آمد به رزم

شاه را بین کعبه‌ای بر بوقبیس

چون کمیتش زیر ران آمد به رزم

کس سلیمان دید دیوی زیر ران

او بر آن مرکب چنان آمد به رزم

دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت

خرمگس گم شد ز خوان مملکت

لشکر عزمش جهان خواهد گشاد

کز کمین فتح ران خواهد گشاد

عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند

ششدر هفت آسمان خواهد گشاد

عدل او بر تشنگان تف ظلم

چشمهٔ آب امان خواهد گشاد

ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش

چون صدف دریا دهان خواهد گشاد

پر کرکس بین به رنگ خرمگس

یغلغی را کز کمان خواهد گشاد

نیش فصاد اجل پیکان اوست

کو همه رگ‌های جان خواهد گشاد

چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست

کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد

برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ

خنجر صبح از میان خواهد گشاد

باز گفتم کز پی بانگ ملک

حصن در بند از سنان خواهد گشاد

راست آمد فال و می‌گویم کنون

روس را در بند سان خواهد گشان

خاطرم بر سمع این شمع کیان

مشکل سمع الکیان خواهد گشاد

دزد این درهاست از عقد سخن

هرکه درهای بیان خواهد گشاد

من زبان روزگارم بر درش

چون سر تیغش زبان مملکت

شاه اسکندر مکان باد از ظفر

دست خضرش در عنان باد از ظفر

گر به ملک افراسیاب آمد عدو

شاه کیخسرو مکان باد از ظفر

ور عدو بیژن شبیخون است شاه

رستم توران ستان باد از ظفر

میر بابک در ظلال دولتش

اردشیر بابکان باد از ظفر

مهر تیغ تازیانه‌اش با دو قطب

میخ نعل تازیان باد از ظفر

نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است

چون شفق احمر سنان باد از ظفر

از غلامان سرایش هر وشاق

بر عراقین پهلوان باد از ظفر

وز دلیران سپاهش هر سوار

رزم را الب ارسلان باد از ظفر

چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز

دولتش را زیر ران باد از ظفر

تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم

روز میدان می‌فشان باد از ظفر

بر نگین خاتم او تا ابد

کنیت شاه اخستان باد از ظفر

بر حریر رایت او روز فتح

جاء نصر الله نشان باد از ظفر

باد گردون در ضمان دولتش

دولت او در ضمان مملکت