خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳ - مطلع دوم

من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم

کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم

جسم بی‌اصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم

اسم بی‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی

گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم

نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم

حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم

از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم

وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم

لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل

آن زمان کز روی فطرت ناف می‌زد مادرم

بحر پی پایاب دارم پیش و می‌دانم که باز

در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم

همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات

همچو گل‌گونه بقائی هم ندارد جوهرم

نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک

هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم

هم‌دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم

افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم

شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم

گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم

در دبستان نسو الله کرده‌ام تعلیم کفر

کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم

قبلهٔ من خاک بت‌خانه است هان ای طیر هان

سنگ‌سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم

لاف دین‌داری زنم چون صبح آخر ظاهر است

کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذب‌ترم

از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ

قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم

چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم

چون هما اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من

چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم

روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم

سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم

هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله

وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم

زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم

شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم

بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل

هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم

گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان

تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم

خویشتن دعوت‌گر روحانیان خوانم به سحر

کمترین دودافکن هر دوده‌ام گر بنگرم

شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم

سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم

مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود

به ز عقد عنبرین خواجه چه بی‌معنی خرم

گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید

زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم

از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند

با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم

پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک

گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم

خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم

مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم

هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح

هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم

رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم

ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم

نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت

و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم

روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک

صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم