خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است

مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا

که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا

فسردگان را همدم چگونه برسازم

فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا

درخت خرما از موم ساختن سهل است

ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما

مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است

که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا

اگر به گوش من از مردمی دمی برسد

به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا

اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز

وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا

به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت

نصیب نفس من آید نوید ملک بقا

ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش

صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا

خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل

غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا

لطافت حرکات فلک به گاه سماع

طراوت نغمات ملک به گاه ندا

صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع

صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا

نوای باربد و ساز بربط و مزمار

طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا

صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری

نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا

نوازش لب جانان به شعر خاقانی

گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا

مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد

که از دیار عزیزی رسد سلام وفا

چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک

رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا

درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود

صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا

از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم

همی سرایم یا ایها الملاء به ملا

بهار عام شکفت و بهار خاص رسید

دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا

بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

بهار خاص مرا شعر سید الشعرا

سزد که عید کنم در جهان به فر رشید

که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا

اگر به کوه رسیدی روایت سخنش

زهی رشید جواب آمدی به جای صدا

ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او

بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا

ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او

بهم نیامد پروین و نعش در یک جا

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا

برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت

جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی

مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم

به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز

مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا

طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت

نهادمش به بهای هزار و یک اسما

به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم

شش دگر را شش روز کون بود بها

مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان

گریخت در کنف او به وجه استسقا

که او به پنج انامل به فتح باب سخن

ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا

حیات بخشا در خامی سخن منگر

که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما

شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم

که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها

بدان قرابهٔ آویخته همی مانم

که در گلو ببرد موش، ریسمانش را

فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود

چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا

جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان

که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما

ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک

بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا

به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد

خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا

اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست

دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا

کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره

که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا

اگرچه هرچه عیال منند خصم منند

جواب ندهم الا انهم هم السفها

که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم

دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها

محققان سخن زین درخت میوه برند

وگر شوند سراسر درختک دانا

دعای خالص من پس رو مراد تو باد

که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا