خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مباهات و نکوهش حسودان

نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا

در جهان، ملک سخن‌راندن مسلّم شد مرا

مریم بکر معانی را منم روح القدس

عالم ذکر معالی را منم، فرمان‌روا

شه‌ طًغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل

نوعروس فضل را صاحب منم، نعم الفتی

دِرع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال

خوان فکرت سازم و بی‌بًخل گویم الصّلا

نکتهٔ دوشیزهٔ من حرز روح است از صفت

خاطر آبستن من نور عقل است از صفا

عقد نظّامانِ سِحر، از من ستاند واسطه

قلب ضرّابان شعر، از من پذیرد کیمیا

رشک نظم من، خورد حسان ثابت را جگر

دست نثر من، زند سحبان وائل را قفا

هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من

آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا

بر سر همت، بِلافخر از ازل دارم کلاه

بر تن عزلت بِلابغی از ابد دارم قبا

من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین

آفتاب‌آسا رود منزل به منزل، جا به جا

این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟

وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟

پیشکار حرص را بر من نبینی دسترَس

تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمانروا

ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر

از عنب مِی‌ پخته سازند و ز حصرم توتیا

هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش

وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا

من قرین گنج و اینان خاک‌بیزانِ هوس

من چراغ عقل و آنها روزکورانِ هوا

دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد

منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا

حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس

قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا

من همی در هندِ معنی، راست همچون آدمم

وین خران در چینِ صورت، کوژ چون مردم گیا

چون میان کاسهٔ ارزیز دِلْشان بی‌فروغ

چون دهان کوزهٔ سیماب کَفْشان بی‌عطا

من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان

غرزنانِ برزنند و غرچگانِ روستا

گر مرا دشمن شدند این قوم، معذورند از آنک

من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا

جرعه‌نوش ساغر فکر منند از تشنگی

ریزه‌خوار سفرهٔ راز منند از ناشتا

مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت

پوستْشان از سر برون آرم که مارند از لقا

لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر

نسل یأجوجند و نطق من چو صور اندر صدا

خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن

پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا

نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک

از یکی نی، قند خیزد وز دگر نی، بوریا

دانم از اهل سخن هرکْ این فصاحت بشنود

هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها

گوید این خاقانی دریامثابت خود منم

خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا