بهار ساخت مکوکّب بسیط غبرا را
بیا که آتش موسی گرفت صحرا را
چراغ لاله فروزان ز کوه و دشت و دمن
نگر به سینهٔ هر دشت، طور سینا را
تو را گر آیت توحید، می بود منظور
بیا به گلشن و بگشای چشم بینا را
گشود پیر، سرخم به یمن دولت گل
دهید مژده، جوانان باده پیما را
کنون که مهر بر آورده رخ ز بیت شرف
برون کشیده زخم آفتاب صهبا را
به زیر برگ درختان چو تافت پرتو ماه
مده ز دست سر زلف ماه سیما را
نبرد حسن و جمال از دلت چو مغناطیس
برو که دل نتوان خواند، صخر صمّا را
عواطفی است نهانی سرشته با دل وجان
که امتیاز بدان است نفس گویا را
گرت نصیبی از آن نیست با تو نتوان گفت
رموز عشق و اشارات چشم شهلا را
برای حسرت و غم، اینقدر همی دانم
نیافرید خداوند روی زیبا را
نبینی آن که خدا احسن القصص نامید
حدیث یوسف و افسانه زلیخا را
حدیثی از لب شیرین که بشنود فرهاد
دو باره زنده کند مر شهید شیدا را
ز داغ سینه مجنون، دلی بود آگاه
که دیده حال دل افروز روی لیلا را
صبا به تهنیت گل چو رفت، عنوان کرد
که تا شکفته شود داستان مولا را
به شکل دل بدو بگرفت غنچه شکل دهان
دهان به خنده گشاد و گشود دلها را
چراغ کعبه میافروز، گو شریف حرم
که دست غیب برافروخت شمع بطحا را
ظهور کرد ز مشکات کعبه آیت نور
بهل، حکایت وادی و طور سینا را
بر انبیای مقدم، همین پسر پدر است
که بی پدر نشماری دگر مسیحا را
به زلف دوست که حبل المتین ولایت اوست
هر آن که خواست به معبود قرب و زلفی را
گشود عشق دری، کآیتی معاینه دید
بهشت و کوثر و حور و قصور و طوبی را
گر این غزل به سر آید در آسمان ناهید
به رقص آورد از وجد چرخ مینا را