فنودی » گزیدهٔ اشعار » شمارهٔ ۵ - در شکایت از روزگار و سفله نوازی آن نابکار و کج رفتاری آن غدار، فرماید

آسمانا چند میریزی به جامم زهر غم را

من نخواهم نوش شهدت، کم به جامم ریز سم را

هر کجا بینی بلایی سوی من سازی روانش

آشنای قلب ریشم میکنی رنج و سقم را

من نه کوه آهنینم یا نه چرخ چارمینم

یا نه خود گاو زمینم تا کشم یکدم الم را

سفلگان را می نوازی جان نیکان میگدازی

خاص هر نا اهل سازی نعمت خاص اعم را

کجروی هایت به خوبان دشمنی هایت به نیکان

عزتت بهر لئیمان ذلتت صاحب کرم را

دایم ای چرخ از جفایت بر مراد و مدعایت

می کشم جام بلایت، می چشم زهر الم را

نشنوی هرگز فغانم نه دهی خط امانم

دادی از خصمیّ جانم جانبم گوش اصم را

هر کجا دون همتی، سازی به من خصم عنیدش

هر کجا بی رتبتی خواهی کشم از وی ستم را