بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
به فرمان من غمزه جور کیشت
به صد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
به شکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد ز کیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
به خوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چارهای نیست پیشت
تو خود در جهان من مینگنجی مرا بین
که بنشاندهام در دل تنگ ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد به عشاق خویشت