بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان، گل باغ ارم
مهرِ فلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زُهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردگیانِ فلکی بردهاش
پردهنشینان همه پروردهاش
لعلش در پرده رهِ جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طربِ قدّش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
در کنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هوا گرم شد
روهینا مومصفت نرم شد
خاطرش از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکرخواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را برهای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرمتر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قَدَری چربتر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسهزن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
برّه به خلوتگه خورشید شد
ثور به سرمنزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی بره روی
لیک ندیدم بره خورشیدجوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد، در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد؟
راست بگو ای بره شیرت که کرد؟
تا که تو را گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیردل؟
شیر نهای بگذر ازین فکر خام
کآهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا! خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیردست؟
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدهست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوهِ شد آمد شوم
روز و شب آسوده در او بغنوم
خانه گر از توست من اینجا کهام؟
خفته به سرداب ز بهر چهام؟
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کهش از هوش تهی بود مغز
گوش فراداده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عطسه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جَست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نهای خرسک بازی چرا؟
خصم نهای دوستگدازی چرا؟
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسهٔ بیمغز مکرّر چه بود
تا که تو را گفت که موذی نهای
بره نهای لاشک بوزینهای
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگدلی ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگصفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شومبخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ به سرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصهای
کوش که باری ببری حصهای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد