آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسد به درد یارب و یارای من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من
شب، زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو میدید شب حال دل رسوای من
هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن، بیدانه بیند خرمن سودای من
چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی
شعر خاقانی است گوئی اشک آتشزای من