غنی کشمیری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

صفای حسن بتان می تراود از دل ما

بآب آینه گویی سرشته شد گل ما

چنان بباد سر زلف او گرفتاریم

که غیر خانهٔ زنجیر نیست منزل ما

شدیم خاک ز بس در خیال عارض او

سزد اگر گل خورشید روید از گل ما