صفای حسن بتان می تراود از دل ما
بآب آینه گویی سرشته شد گل ما
چنان بباد سر زلف او گرفتاریم
که غیر خانهٔ زنجیر نیست منزل ما
شدیم خاک ز بس در خیال عارض او
سزد اگر گل خورشید روید از گل ما