غنی کشمیری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

بریزش زیر بار خود در آور ساده لوحان را

بیفشان سیم و زر چندان که بردارند دامان را

ز دست انداز دشمن نیست غم خلوت گزینان را

که بیم آستین نبود چراغ زیر دامان را

به بیداری خیال زلف خوبان می کند شب ها

ز بس پیوسته بیند چشم من خواب پریشان را

بجو دوری ز هم جنسان نشاطی گر طمع داری

چو می بینی جدا از یکدگر لب های خندان را

برای زخم ما از مشک تا سازد سیه تابش

بر آهو آزماید چشمت اول تیغ مژگان را

مگر زد پرتو خورشید حسنت در جهان آتش

که برج آبی چاه است منزل ماه کنعان را

غنی تا نقش خط گشت از نگین لعل او پیدا

دهن شد خاتم انگشت حیرت ساده لوحان را