تن ساخته پابند درین مرحله جان را
ساکن کند آمیزش خاک آب روان را
آن شوخ چو در مکتب بیداد در آید
مد و الفی می شمرد تیر و کمان را
شد روشنم از شمع که در بزم حریفان
خاموش شدن مرگ بود اهل زبان را
جز آبلهٔ پای من امروز درین دشت
نبود جرسی قافلهٔ ریگ روان را
مفلس نبرد بهره ز پهلوی توانگر
کی تیر پر خویش دهد زاغ کمان را