بر زمین پیوسته می بینیم زلف یار را
کی رود از سر هوای خاک بیرون مار را
تا تو رفتی رفت از کف نقد عیش دلنواز
باد در دست است دایم بی تو موسیقار را
سخت دل کی میرساند پیرو خود را بکام
آب پیکان تر نمیسازد لب سوفار را
کوهکن گر جنگ با خارا کند بیوجه نیست
در دل اغیار نتوان دید نقش یار را
تا کی ای بی رحم چشم خویش می بندی ز ما
طاقت بستن نباشد مردم بیمار را
باده نوشان را غنی از آتش دوزخ چه باک
شعله شاخ گل بود مرغان آتش خوار را