بپیوست با شهر پیکار و جنگ
جهان کرد بر شهریاران تار و تنگ
به آهن زمین را به کندن گرفت
به عراده بارو فکندن گرفت
۳
برآمد برین نیز سالی فزون
که از شهر یک تن نیامد برون
سر سال در شهر توشه نماند
شکم گرسنه جان به نان برفشاند
بَرِ زال رفتند پیر و جوان
بگفتند کای نامور پهلوان
۶
نه توشه بماند و نه نیروی تن
به دشمن بباید زدن خویشتن
مگر توشه ز آنجا به چنگ آوریم
و گر هیچ پیکار و جنگ آوریم
بدیشان چنین گفت پس زال پیر
که گردد تهی بیشه روزی ز شیر
۹
تفو باد بر مرد چونان تفو
که جان را فروشد ز بهر گلو
بسی دادشان پند و سوی نبود
نگشتند اگر چه نِبَرد آزمود
از آن گفتگو آگهی شد به شاه
کمین کرد نزدیک بازارگاه
۱۲
خورشها بفرمود افزون کنند
دکانها همه خوب و گلگون کنند
دگر باره از نو خورش ساختند
چو بویش به گردون برافراختند