سر نامه از بهمن اسفندیار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
به نزد تو ای بندهٔ دیوچهر
که گردون ز جانت ببرّاد مهر
دلت باد پُردرد و جان پُرهراس
چو بر نیکوییها نداری سپاس
همانا که تو شیرِ سگ خوردهای
چو با بچهٔ گرگ پروردهای
گمانت چنان آمد ای شوربخت
که بیرنج بردی تو این تاج و تخت
سَرِ تخت ایران از آن برترست
که او را یکی چون تو اندر خورست
کنون آمدم تا سزاوار تو
به جای آرم اندر خور کام تو
تو را گوهر و نام پیدا کنم
کرا با من این کرد، رسوا کنم
جهانآفرین کار من کرد راست
نفرمود بیدادی و بد نخواست
هر آن کو یکی دور گشت از رهش
گرفتار گردد به بادافرهش
بداراد ما را به آیین و دین
تو را باد نفرین به روی زمین
دگر آنکه تو دور کرد از رهت
نشاندست بر تخت خوانده شهت
مکافات یابد ز من او به تیغ
ندارم از او تیغ هندی دریغ
نگهدار ما ایزد داد باد
روان تو را پر ز بیداد باد
فرستاده آمد ز لشکر چو باد
نبشته به لؤلؤی سرگشته داد
نشسته کتایون و لؤلؤ به هم
چو خواننده بر خواند بر بیش و کم
رخ لالهگونش فرو پژمرید
کزانسان سخنهای بهمن شنید
کتایونِ دلبند را گفت من
همی از تو بینم بدینسان سخن
وگرنه مرا با بزرگی چه کار
نه خوب آید آزار بر شهریار
بدان نیکویی کو به من کرده بود
به چرخ بلندم برآورده بود
چه فرمان دیو و چه فرمان زن
که نفرین بَد باد بر جان زن
کتایون یکی بانگ بر زد بر اوی
که ای خیره سر، خیره چندین مگوی
چرا سرد گویی سخنها به من
نگویند مردان بدینسان سخن
به یک نامهٔ بهمن بَدکُنش
شُدت سرد ازین پادشاهی مَنِش
یکی پاسخش کن که گر انجمن
بخواند بشورد همه تن به تن
همانگه نویسنده را پیش خواند
بر آن پیشگاهش یکی بر نشاند
به پاسخ چنین گفت کای خیره مرد
بباید سخنها چنین یاد کرد
چه بود ار مرا بنده خوانی همی
تو این مایه را خود ندانی همی
که مرد آن بُوَد کز ره بندگی
رسد سوی شاهی و فرخندگی
چه مردی بود کز گه تخت شاه
بیفتد بپوشد گلیم سیاه
چو اکنون تو پیشم به جنگ آمدی
همانا به کام نهنگ آمدی
سخن زین میانه یکی دور کن
تن لشکر خویش رنجور کن
ببینیم تا چرخ گردنده گرد
کرا بر دهد روزگار نبرد
تو از راه دور و دراز آمدی
اگرچه به دل کینهساز آمدی
بیاسای و بفکن تن از رنج راه
بیاسایدت نیز یکسر سپاه
تبیره چو آید بکوشم یکی
بیاییم و با تو بکوشم یکی
دگر باره آواره گردانمت
بگیرمْت و بیچاره گردانمت