رسیدند روزی دگر ده سوار
ز لؤلؤ یکی نامه زی شهریار
سر نامه از شاه ایران زمین
خداوند تخت و کلاه و نگین
خداوند مرز جنوب و شمال
به درد اندر از وی دلِ بدسگال
سوی نصر حارث سپهدار شام
ز ما گر بجوید بر آیدش کام
چنان گشت نزدیک ما این درست
که بهمن به مصر اندر آرام جُست
به نزد تو آورد ز ایدر پناه
نباید پناهید مردِ گناه
که پیش تو است آن نگونبخت مرد
هم اندر زمان بند بایدش کرد
وگر نیستت آگهی زین گناه
به شهر اندرون جُست و جو کن به گاه
چو گردد گرفتار، بندش کنید
سر و دست زیر کمندش کنید
فرستید او را به درگاه ما
مگردید ز آیین و از راه ما
وگرنه به یزدان که او داد جان
که زی تو فرستم سپاهی گران
که از تاختن کوه، هامون شود
ز کُشته همه کشورت خون شود
بترسید از آن نامه دارای شام
چو دینار گشتش رخِ لعامفام
همه شهر کارآگهان برگماشت
کس آگاهی از کارِ بهمن نداشت
منادی به شهر اندرون بانگ کرد
که ای نامداران مردان مرد
ز بیگانه مردم بجویید شهر
خنک هر کرا بهمن آیدش بهر
بر آمد به بازار ازو جست و جوی
در افتاد در کویها گفت و گوی
از این آگهی یافت پرهیزگار
دوان رفت در پیش آن نامدار
بدو گفت برخیز کز موج تیز
همان بِه که گیریم راه گریز
یکی نابکاری در آمد ز راه
ز لؤلؤ یکی نامه دارد به شاه
که بهمن به مصرست دریاب زود
ببند و سوی ما فرستش چو دود
چنان بِه که خود را برون افکنیم
نباید که در تشت خون افکنیم
چو آزرده شد شاه با دخترش
رها کرد باید کنون کشورش
همانگه بر اسبان ببستند ساز
برون آمد آن شاه گردنفراز
ز دروازه چون هر دو بیرون شدند
که داند که از غم همی چون شدند
همی خواست بهمن بپوشد زره
زره را برافکند از کین گره
به مصر اندرون بود یک مایهور
کجا داشتی سوی ایران گذر
به بازارگانی همه سال و ماه
گذر داشتی پیش ایوان شاه
ز ایران همانگه بدانجا رسید
شهنشاه ایران زمین را بدید
بدانست کان نامور بهمنست
که مانند خورشید و مَه روشنست
دل اندر نمایش چنان خسته بود
که انگشتِ دستش به هم بسته بود
سوی شاه مصر آمد آن زشترای
ز بیگانه پردخته کرد آن سرای
بدو گفت کای شاه پرمایگان
یکی مژده دارم تو را رایگان
به مصر اندرون بود بهمن بسی
همانا ندانست بازش کسی
به دروازه دیدم من او را کنون
که با دیگری تیز رفتش برون
نشانش چنانست کانگشتِ دست
جهان آفرینش به هم باز بست
ز شادی برافروخت رخ شاه شام
در آمد بَرِ دختر نیکنام
بدو گفت کای مایهٔ نیکویی
نگر تا نداری سر بدخویی
که آن کس که با تو نبرد آزمود
شهنشاه بود ار چه بیگانه بود
سوار جهان بهمن نامدار
ز پشت کیان پور اسفندیار
شهنشاه ایران و دارای چین
به مردی چون او نیست کس بر زمین
ز دستِ یکی بنده بگریختست
به ایران زمین شورش انگیختست
یکی نامه از لؤلؤ آمد به من
که از خواندنش خیره گشت انجمن
که او را ببند و سوی ما فرست
وگرنه شود شهر و کشوَرْت پست
شنیدم که امروز بیرون شدست
ازین شهر ما سوی هامون شدست
ازین مرز اگر هیچ بیرون شود
ز لؤلؤ همه شهر هامون شود
تو را رفت باید بَرش با سپاه
بِران در پسِ او سپه را به گاه
گر او را بگیری بر آید دو کار
تو را کین و خشنودی شهریار
همای دلافروز چون آن شنید
ز شادی تو گفتی دلش بر پرید
نیایش گرفت و ببوسید خاک
به پیش خداوند یزدان پاک
که بُد همنبردم یکی شهریار
چنو نامداری مرا کرد خوار
همانگه بپوشید ساز نبرد
برون آمد از شهر مانند گرد
سوار از پسش همچو دریای تیز
همه سر پر از کین و دل پُرستیز
چو از پس نگه کرد رنجور شاه
بدید آنچنان بیکرانه سپاه
چنین گفت با پارس کای نامدار
سر آمد مرا و تو را روزگار
سپاه آمد و پیشرو دخت شاه
به ما بَر ستمکاره و کینهخواه
بر این جایگه گر نداریم پای
بپرد روان سوی دیگر سرای
من امروز کاری کنم بیگمان
که بر نامداران سر آرم زمان
به نام ار شوم کشته بهتر به جنگ
کجا پیش لؤلؤ برندَم به ننگ
همانگه چو تنگ اندر آمد همای
بدو گفت کای بهمن تیرهرای
هنوز از زمانه تو آگه نهای
که در تخت و در شهر و درگه نهای
نبینی که بخت تو برگشت کوز
همی با زمانه ستیزی هنوز
چو روباه بَددل به گِرد جهان
گریزان و ترسان و پویان نهان
بدان خیره گشتی تو یکبارگی
که در زیرِ من سست بُد بارگی
وگرنه کجا بودی آن دسترس
ببینی هنرهای من زین سپس
بدو گفت بهمن که فرزند شاه
سزد گر نگه دارد آیین و راه
چو آگه شدستی که من بهمنم
تو با لشکر گُشن و من یک تنم
نه از راهِ داد و نه از دین بُوَد
اگر چه تو را دل پر از کین بُوَد
بفرمای تا لشکرت هر چه هست
بدین رزم بر ما نیارند دست
بباشند بر جای و ما هر دو تن
بگردیم در پیشِ این انجمن
اگر زانک بهمن به دام آیدت
تو دانی بکُن هر چه کام آیدت
وگر تو بدین رزم گَردی هلاک
ندارم من از شاهِ شام ایچ باک
همای دلافروز گفت ای سوار
مرا با تو لشکر نیاید به کار
چو آسیب من زی روانت رسد
سر نیزهٔ من به جانت رسد
بدانی تو ای گُردِ رزمآزمای
که با رزم شیران نداری تو پای
همانگه بفرمود تا لشکرش
همه بازگشتند دور از بَرَش
بگشتند از آن پس به آوردگاه
چو بر چرخ همبر بود مهر و ماه
سنان راست کردند بر یکدگر
دو شیر دلاور دو پرخاشخر
چو در زیرشان بارگی گشت کُند
بجوشید بهمن چو دریای تند
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگُسست جوشن ز پیوند اوی
همای از سرِ زین نگونسار گشت
همانگاه بهمن ازو در گذشت
سَرِ نیزه بر سینه او نهاد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد
دو بارم تو آهنگ کردی به جان
چه کردم به جای تو ای بدگمان
چه گویی که از پشت بگذارمت
به نیزه تن از خاک بردارمت
چو با رزم گردان نداری تو پای
چرا پَردگی نیستی در سرای
چنان بود در زیرش آن نوشلب
که زُهره مقارن شدی با ذَنَب
بدو گفت کای نامور شهریار
ببخشای کاکنون شدم کامکار
ز من نیزه بردار تا پاسخت
بگویم کنم روز بس فَرُّخت
ازو نیزه برداشت پس شهریار
چو بنشست گفت ای یل نامدار
مرا با خداوند سوگند بود
روانم به سوگند در بند بود
که تا باشد این کیش و آیین من
نیابد سر مرد بالین من
جز آن کی که با من نبرد آورد
سر خودِ من زیر گَرد آورد
بیفتادهام من ز دستت دو بار
چه در پیش باب و چه در کارزار
بهانه نماندست و سوگند رفت
یکی با تو پیوند خواهم گرفت
که جز تو نباشد کسی شُوی من
نبیند جز از تو کسی روی من
یکی بختِ برگشته باز آرمت
ستمدیده و خوار نگذارمت
بگفت این و بر شاه بگشاد روی
برآورد بهمن یکی سخت هوی
همی گفت کای دل نداری تو باک
چنین روی را کرده بودی هلاک؟
کتایون چنانست پیش همای
که پیش بت اندر شَمَن رهنمای
بدو گفت کای نامور دخت شاه
بِه از من تو جفت ار بیابی مخواه
که من چون گرامی روان دارمت
چو فرمان که بر جان روان دارمت
بجا آر و زین گفتها بر مگرد
همانا که امّید بهتر ز خورد
اگر تخت ایران به چنگ آیدم
زمانه دل از زنگ بزدایدم