مرا گفت کز شاه کشمیر صور
فرستادهای پیشم آمد ز دور
مرا خواند و رفتم بدان بارگاه
چو دیدم من آن پادشاهی و گاه
از آن فَرّ خیره فرو ماندم
جهان آفرین را همی خواندم
زمین را ببوسیدم از پیش شاه
همی آفرین گفتمش دیرگاه
به نرمی مرا گفت کای مرد کار
ز مایه گهرها چه داری به بار
ببینم اگر هیچ باشد پسند
رسانم بَهاشان به تو بیگزند
گهر هر چه من داشتم در نهان
برون کردم از پیش شاه جهان
هر آن کس که دیدی ببودی خموش
چه دانست کان چیست گوهرفروش
فروغش ببردی ز خورشید نور
شب تیره تابنده رنگش ز دور
سرانجام گفتند کاین را بها
ندانیم و نتوانْش کردن رها
چو از جوهری گفته بشنود شاه
پرستندهای را بفرمود شاه
که او را بَرِ دخترم ره کنید
مر او را از این گوهر آگه کنید
به پرده در آوردمان رهنمای
میان بهشتِ برین از سرای
همه فرش و دیبای رومی به زر
همه پردهها بافته پُرگهر
نهاده یکی تخت شاهنشهی
همی تافت از روی او فرّهی
همه تخت پهنای آن ماه بود
دلم زین جهان خود نه آگاه بود
نشسته بر آن تخت زیبا بُتی
که آزر نکردی چنان صورتی
نگاری بُد آراسته چون پری
به خوبی فزون از بت آزری
چو ماهی، اگر ماه گویا شود
چو سروی، اگر سرو پویا شود
بهاری یکی خرمن گل تنش
دمان بوی مینو ز پیراهنش
چو گویا شدی دُر همی ریختی
چو خندان شدی دل برانگیختی
گر آزر چنان بت نگارید بس
سزد گر همه بتپرستیم پس
نشسته برش کودکی چون پری
شمنوار پیش بت آزری
کشیدی به بازیِّ شطرنج دست
من از دور نظّاره بر سان مست
چو خر در گِلِ شوره درماندم
بر او نام یزدان همی خواندم
همانا که رضوان بدآن رهنمای
که بُردی مرا در بهشت خدای
پرستنده بازیش کوتاه کرد
ز کارِ مَنَش یکسر آگاه کرد
مرا خواند و بنشاند در پیش خویش
بفرمود گوهر نهادَمْش پیش
یکایک بدید و بهاشان بگفت
من از دانش او بماندم شگفت
سخن کرد پیدا ز تُنگِ شکر
که آمد ز یاقوت پیدا گهر
بپرسیدم از مرد خسروپرست
مرا گفت کاین شاه را دخترست
چو بفروختم گوهر و خواسته
شد از خواسته کارم آراسته
شکیبا نباشد همی شاه از اوی
به فرهنگ و دانش به تدبیر و خوی
همی دارد این پادشاهی به پای
به فرهنگ و دانش به تدبیر و رای
مهان از جهان مهربان ویاند
شب و روز در داستان ویاند
نه او جفت خواهد نه شاهش دهد
خُنُک آنک در خویش راهش دهد
کتایونش نام و به دانش تمام
خردمند و آهسته و نیکنام
همین کودک نارسیده به جای
غلامیست شایسته و نیکرای
درین کاخ یکجای پروردهاند
همان شیر یکدیگران خوردهاند
چو لؤلؤ به خوبی و لؤلؤ به نام
به مردی و دانش جوانی تمام
دبیری به یک جا بیاموخته
به هر دانشی دل بر افروخته
نپرّد ز بالای سرشان عقاب
نبیند همان چهرشان آفتاب
اگر شاه را او پسند آمدی
همانا دلش زیرِ بند آمدی
نکردی به دیدار هرکس نگاه
نه خود گوهر شاه گشتی تباه
ز گفتار آن مرد گوهرفروش
دل شاه ایران بر آمد به جوش
دلش آتش مهربانی گرفت
روانش ره ناتوانی گرفت
بجوشید دل، شاه را در نهان
بدو گفت کای نامدار جهان
از ایدر به کشمیر دورست راه
نباید که پیچد سر صور شاه
سپه برد باید سوی او به جنگ
نباید که نامم شود زیر ننگ
گر او سر بتابد ز فرمان من
به یک سو گراید ز پیمان من
بدو گفت رستم که شاه جوان
ندارد به گفتار رنجه روان
چو من نامه سازم بَرِ شاهِ صور
بسازد به یک هفته بیجنگ سور
به هندوستان اندرون نام ما
بزرگست و آراسته کام ما
بزرگان فرامرز را دیدهاند
به ننگ و نبردش پسندیدهاند
هنوز از تفِ تیغ او هندوان
شمیده دلند و رمیده روان
بفرمای ای شاه و آنگه ببین
که چون آرم او را به ایران زمین
ز گفتار رستم بخندید شاه
بدو گفت کای پهلوان سپاه
تو دانی بکن هر چه کام آیدت
که شیر شکاری به دام آیدت
به دستوریِ بازگشتن ز در
ببوسید تخت آن یل نامور
گرفت او ره سیستان با سپاه
بیامد به نزدیک دستان ز راه
همه نیکوییهای بهمن بدوی
بگفت و بمالید بر خاک روی
به دیدار او شاد شد زال پیر
وزان پس بفرمود کآمد دبیر
دبیر خردمند دانشپذیر
بیاورد و بگرفت کلک و حریر
نبشت او یکی نامه هندوی
بَرِ شاه کشمیر با نیکوی
سر انگشت او چون دو ماهی گرفت
سرِ کلکِ زرّین سیاهی گرفت
چنان از دهان مشک بویا فشاند
که بر پرنیان بر سپیدی نماند
پس از آفرین خداوند پاک
چنین گفت گوینده بی ترس و باک