کس اندر جهان جاودانه نماند
تو را پیش یزدان بهانه نماند
تن تو بهسانِ سپه ساخته است
ز دانش درفشی برافراخته است
همه مایهٔ تن به مغز اندر است
که تن جون سپاه است و سر کشور است
اگر کم شود یک دو تن زین سپاه
روا گر گزندی نیاید به شاه
اگر شاه را سستی آید به جای
نخستین سپاه اندر آید ز پای
دل ار بازجویی که شه را چه چیز
چنان دان که دستورِ شاه است نیز
همه چارهها را سگالد نخست
اَبَر شاه بردارد آنگه درست
یکی خویشکامست دستور زُفت
که راز شهنشه ندارد نهفت
زبان ترجمانست و دستور دل
وز آن ترجمان شاه رنجوردل
ز شاهست و هر دو ورا زندگی
وز ایشان نباشد همی بندگی
همان شاه از ایشان به بیم و امید
به تیره شبان و به روز سفید
طلایه دو گوش آمده رازجوی
شنیده سبک باز گوید بر اوی
دو دست تو را دو مبارز نهاد
از این سو و زان سو روان همچو باد
دو پیک سبکتاز دو پای تو
همی تازد آنجا بوَد رای تو
خرد کدخدا آمد اندر تنت
که تا داند او دوست از دشمنت
تو را دیدهبان، دیده آمد به راه
که دارد سپاهت ز دشمن نگاه
چو از دیدهبان بینم این رنج و شور
ایا کاجمان بودی این دیده کور
چو دشمن ببیند گُزیندش مهر
بگرداند از شاه دستور چهر
پس آنگه به ناچار دستورِ بار
شود بر پیِ دیده تیر نثار
سپاه و سپهبد به هم برزدند
به لشکرگهش آتش اندر زدند
وزین همگنان جان به رنج اندر است
کزین سان به خانِ سپنج اندر است
چنان چون به مردم جهان خرم است
تن پاک مردم به جان خرم است
سلاح تو هوش است و فرهنگ رنج
هنر دانش است و خرد کانِ گنج
بدان آفریدهست از این سان تنت
که هست اهرمن سال و مه دشمنت
به کوشش توان رست از دست دیو
رسیدن به مینوی کیهان خدیو
چو رفتیم نزدیک شاه کهن
چنان دان که از ما بپرسد سخن
کجا بودی و از کجا آمدی
که بس خیره و بینوا آمدی
چه کردی سپاهت که من دادمت
بدانگه کز ایدر فرستادمت
جوانی چرا خیره کردی تباه
چه کردی بدان رنج و آن دستگاه
نه پیغمبران را فرستادهام
شما را بسی پندها دادهام
چنین گوید آن خیرهٔ شوخچشم
زبان بر گشاید نترسد ز خشم
که من بد نکردم به گیتی بسی
نه از من بیازرد هرگز کسی
فراوان ز نیکی که من کردهام
خداوند خود را نیازردهام
سپه را ز دشمن نگه داشتم
به هرزه شب و روز نگذاشتم
دهندش یکی نامه زان پس به دست
که گردد از آن نامه بیهوش و مست
چو بسیار و اندک ز گفتار خویش
ببیند در آن نامه کردار خویش
دگر باره شوخی نماید زبان
که این کار من نیست اندر جهان
زبان را همانگه به بند آورد
بر آن خیرهگویان گزند آورد
بفرماید آنگه سپه را که هین
بگویید کردار خود همچنین
بگویید چشم و دل و دست و پای
ز کردار خود اندر آن تیره جای
چنان زشت خیزد در آن رستخیز
مرا کاشکی ره بُدی بر گریز
گریزان پدر زان گرامی پسر
پسر هم گریزان ز فرخ پدر
چو بر خود سپاه این گواهی دهند
زبان را از آن پس روایی دهند
بدیشان چه گوید که ای بیبُنان
چه کردید کردار آهرمنان
مرا از شما این گواهی چه سود
که از تارک من برآورد دود
چنین پاسخ آرند کی یاوهگوی
سخن را همی آورد رنگ و بوی
سخن را ز گفتن همان آفرید
که اندر تو آرد سخنها پدید
چنان چون تو را بست ما را گشاد
سخن بستد از تو چه ما را بداد
ترا باز بگشاد و ما را ببست
زبانی تو و ما دل و پای و دست
کند آنچه خواهد دگر آنچه خواست
چرا گفتن امروز یارا کراست؟
و گر نیست بخشایش کردگار
همانا برآید ز مردم دمار
اگر خواهش مصطفی نیست بس
از آتش رهایی نیابیم کس