صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۷۶- سوره الانسان » ۳- آیات ۹ تا ۲۱

إِنَّمٰا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اَللّٰهِ لاٰ نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزٰاءً وَ لاٰ شُکُوراً (۹) إِنّٰا نَخٰافُ مِنْ رَبِّنٰا یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً (۱۰) فَوَقٰاهُمُ اَللّٰهُ شَرَّ ذٰلِکَ اَلْیَوْمِ وَ لَقّٰاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً (۱۱) وَ جَزٰاهُمْ بِمٰا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِیراً (۱۲) مُتَّکِئِینَ فِیهٰا عَلَی اَلْأَرٰائِکِ لاٰ یَرَوْنَ فِیهٰا شَمْساً وَ لاٰ زَمْهَرِیراً (۱۳) وَ دٰانِیَةً عَلَیْهِمْ ظِلاٰلُهٰا وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُهٰا تَذْلِیلاً (۱۴) وَ یُطٰافُ عَلَیْهِمْ بِآنِیَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَکْوٰابٍ کٰانَتْ قَوٰارِیرَا (۱۵) قَوٰارِیرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوهٰا تَقْدِیراً (۱۶) وَ یُسْقَوْنَ فِیهٰا کَأْساً کٰانَ مِزٰاجُهٰا زَنْجَبِیلاً (۱۷) عَیْناً فِیهٰا تُسَمّٰی سَلْسَبِیلاً (۱۸) وَ یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدٰانٌ مُخَلَّدُونَ إِذٰا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً (۱۹) وَ إِذٰا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً (۲۰) عٰالِیَهُمْ ثِیٰابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَقٌ وَ حُلُّوا أَسٰاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً (۲۱)

جز این نیست که اطعام می‌کنیم برای رضای خدا نمی‌خواهیم از شما پاداشی و نه شکری (۹) بدرستی که ما می‌ترسیم از پروردگارمان روزی سخت بسیار سخت (۱۰) پس نگاه‌داشتشان خدا از آسیب آن روز و پیش آورد ایشان را تازگی و شادمانی (۱۱) و پاداش داد ایشان را بآنچه صبر کردند بهشتی و حریری (۱۲) تکیه‌زدگان در آن بر سریرها نه بینند در آن آفتابی و نه سرمایی (۱۳) و نزدیکست بر ایشان سایه‌های آن و رام کرده شده خوشهای آن رام کردنی (۱۴) و بگردش درآورده می‌شود بر ایشان ظرفهای از نقره و قدحهایی که باشند آب‌گینه‌ها (۱۵) آبگینه‌ها که باشند از سیم و اندازه گرفته‌اند آنها را اندازه گرفتنی (۱۶) و آشامانیده شوند در آن جامی را که باشد مزاجش زنجبیل (۱۷) چشمه‌رویان در آن نام برده می‌شود سلسبیل (۱۸) و گردش می‌کند بر ایشان پسران جاویدانی که چون بینی ایشان را پنداریشان مروارید در رشته ناکشیده (۱۹) و چون بینی آنجا بینی ازو نعمت و پادشاهی عظیم (۲۰) بالاشان جامه‌های دیبای نازک سبز و دیبای ستبرق و پیرایه کرده شده بدستوانها از سیم و آشامانید ایشان را پروردگارشان شرابی پاکیزه (۲۱)

نیست جز این که شما را ما طعام

خود لِوَجهِ االله دهیم این وقت شام

می نخواهیم از شما اجر و سپاس

هم نداریم از دعائی التماس

بر شما ننهیم منّت زین عطا

کرده حقمان بی نیاز از ماسوی

خائفیم از رب خود بر ناگزیر

اندر آن یَوماً عَبُوساً قَمطَرِیر

مؤمنان اندر چنان روز عظیم

روی خود درهم کشند از هول و بیم

پس ز شرّ این چنین روزی سیاه

حق تعالی دارد ایشان را نگاه

آورد حقشان به پیش اندر ظهور

تازگی و خوب رویی و سرور

بر جزای صبرشان از آن بهشت

جنّت است و هم حریر از آن سرشت

متکی بر تخت های زر نگار

در بهشتند از جزای فعل و کار

در بهشتی که نبینند از مصیر

حرّ و برّد از آفتاب و زمهریر

هم بهشتی غیر از آن نزدیکشان

که بود پاداش فعل نیکشان

کز درختانش بر آن پر مایه ها

افتد از اکرام باری سایه ها

رام کرده میوه های آن شود

رام گردانیدنی کآسان بود

هم شود گردانده بر ایشان مدام

جامهای دسته دار از سیم خام

همچنین بی دسته دیگر جامها

که بود چون آبگینه در صفا

جمله اَکواب و اَوانی چون زجاج

دربها وز نقره باشد در رواج

هر که را اندازه قدر آرزوست

ظرفها یعنی به قدر میل اوست

می بیاشامند خمری در بهشت

هم مزاج زنجبیل اندر سرشت

آن چنان خمری به طعم زنجبیل

و آب چشمه، کوست نامش سلسبیل

هم بر ایشان در طوافند از سرشت

آن پسرهای مخلّد در بهشت

یعنی اندر حسن و خوبی جاودان

جملگی هستند بی ریب و گمان

چون تویی بیننده بینیشان عیان

لؤلؤ منثورت آید در گمان

همچو مروارید افشانده شده

کز صدف آن لحظه بیرون آمده

یا پراکنده به خدمت هر طرف

در جنان مانند لؤلؤ صف به صف

چون تو آنجا را ببینی در مصیر

نعمتی بینی و ملکی بس کبیر

وآن پسرها بر زبرشان جامه هاست

سُندُسٍ خُضْرٌ وَإستَبرَق بجاست

سبز رنگ اعنی ز دیبای لطیف

هم دگر دیبای محکم بس ظریف

که ز براقی و از رخشندگی

خیره سازد دید را در زندگی

جملگی پیرایه بند از نقره ها

کز جواهر الطف است اندر صفا

می بیاشاماند آن پروردگار

از شراب پاکشان دور از خمار

شرح و تأویل تمام از پیش ما

گفته ایم از هر یک اندر سوره ها

« جذبه در عشق »

گر ز ما پرسی ز عشق دلنواز

دیده ایم آن جمله در این نشأه باز

بودت ار سودای عشقی در دماغ

از بهشت و نعمتش جستی فراغ

از لبی نوشیده ای گر هیچ می

از هر آن لب بشنوی اسرار وی

من ز لعلش رازها دارم به دل

میگزندم گرچه لب کآن را بهل

ور که هم گویی سخن سربسته گو

کشته دیدی ز ابروی پیوسته گو

من به رمز ار نکته گویم یا صریح

کس نیابد رمز آن لعل ملیح

جز کسی که کرده ترک هوش از او

کرده هر دم جام دیگر نوش از او

بسته اند او را چو من در هر دمی

بر کمند زلف پر پیچ و خمی

از غم روی بتی در بحر و برّ

نیست خاکی که نکردم من به سر

شرح بدهم از کدامین حال خویش

کآن ز وصف و حد بود بیرون و بیش

اندکی زآن حالهای معنوی

گفته ام در ابتدای مثنوی

عشقم آتش در درون افروخته

جسم و جانم را شرارش سوخته

لاجرم هر کس که بیند یک دمم

یا به یاد آرد ز اندوه و غمم

آتشی گیرد بر او پروانه وار

واندر افتد از پی ام دیوانه وار

تا به خود جنبد ز پا او تا به فرق

گشته در دریای عشق دوست غرق

هر چه گویندش کجایی ای وفی

گوید اندر موج دریا با صفی

دیگر از من وصف و نام من مجو

سوخت یکجا برق عشقم مو به مو

وصف حال عشق کی گردد تمام

نک بیان هل اتی کن ای همام