صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۵۳- سوره النجم » ۲- آیات ۵ تا ۹

عَلَّمَهُ شَدِیدُ اَلْقُویٰ (۵) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَویٰ (۶) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلیٰ (۷) ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰی (۸) فَکٰانَ قٰابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنیٰ (۹)

آموخت او را سخت قوای (۵) صاحب توانایی پس راست ایستاد (۶) و او بود هر افق برتر (۷) پس نزدیک شد یا تواضع نمود (۸) پس بود قدر دو کمان یا نزدیک‌تر (۹)

بر وی آموزاند جبریل امین

نطق و وحی از نزد ربّ العالمین

آن فرشته کو شدید استش قوی

داده حقش قوّه بیش از ماسوی

صاحب روی نکو اِستاد پیش

مر ورا بر صورت اصلیِ خویش

خواست بیند احمد(ص) پاکیزه دلق

بر همان شکلش که حق فرموده خلق

شد عیان بر صورت اصلی که بود

در دو بارش در نزول و در صعود

در کنار برتر از عین وفا

دید با ششصد پر او را مصطفی (ص)

بود آن افرشته در اعلی افق

دیدش آنجا رهبر کل طرق

مشرق و مغرب تمامش زیر پَر

زآن نظر بیهوش شد خیر البشر

چون به هوش آمد بدیدش نزد خویش

بر همان شکلی که دیده بود پیش

یعنی اندر صورت و حسن بشر

که فزودی مر ورا نور بصر

دست خود بر سینه و پشتش نهاد

بدهد از قربش خبر ربّ العباد

پس شد او نزدیک بر فخر زمن

وز سرش آویخت پس بهر سخن

سر درآورد از افق یعنی برش

خویش را آویخت بالای سرش

یا تَدَلّٰی و دَنَی اندر مقام

هست بر یک معنی ار دانی کلام

بر پیمبر گشت یعنی او قریب

باز اقرب چون حبیبی با حبیب

بُد مسافت بین ایشان دو کمان

یا از آن نزدیکتر اندر عیان

بود این تفسیر ظاهر ای وفی

نک شنو تأویل و تحقیق از صفی

چون به معراج احمد (ص) کامل فتوح

باز بگذشت از مقام قلب و روح

در ترقی از مقام جبرئیل

برگذشت آن رهسپار بی عدیل

فانی اندر وحدت ذاتی شد او

این است وجه هالک الاّ وجهه

فانی اعنی هستی امکانی است

ذات حق باقی و باقی فانی است

این بود سرّ دَنی اندر کلام

قوس خلقانی در اینجا شد تمام

قوس دیگر در تدلی طی شود

چون به خلق از حق رجوع وی شود

از مقام جمع مطلق سوی فرق

بازگردد آفتاب حق چو برق

این دو قوس اندر صعود و در نزول

طی شود در سیر ارباب وصول

قاب قوسینت چو شد کشف از سروش

سرّ أو أدنَی شنو از سمع هوش

قوس ثانی آن بقاء بعد از فناست

در مقام فرق جمعیّت بجاست

واقف است از آن هویّت مرد راه

که به سریان دارد اشیاء را نگاه

اقرب از شیء بیند او حق را به شیء

بلکه معدوم است شیء بی بود وی

پس ز قوسین است حق نزدیکتر

در شهود عارف کامل نظر

هیچ بردی پی چه گفتم ای فقیر

گر نبردی پی، مکن پی، رو بمیر

مُردنی که بگذری ز افلاک نور

نی کز آن مُردن روی در خاک گور

مُردنی کز هستی خود لا شوی

از حیات و موت بر بالا شوی

از عناصر بگذری و از فلک

وز مزاج و طبع و انسان و ملک

نه از نفوس آنجاست حرفی نه از عقول

نه از وجودِ غیر حق بعد از وصول

میهمان بر دعوت جانانه رفت

هستی خود هِشت و اندر خانه رفت

چون درآمد از خودی بیگانه بود

همرهش خانه، خدا با خانه بود

نیست اینجا قرب و بُعدی در رسوم

گفت أو أدنی پی فهم عموم

هستی موهوبیش غالب شود

نی که ممکن در فناء واجب شود

چون تو گشتی فانی اندر شاه جود

او تو را بخشد ز حقانی وجود