صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۳۶- سوره یس » ۱- آیات ۱ تا ۹

بسم االله الرحمن الرحیم

یس (۱) وَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَکِیمِ (۲) إِنَّکَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِینَ (۳) عَلیٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِیمٍ (۴) تَنْزِیلَ اَلْعَزِیزِ اَلرَّحِیمِ (۵) لِتُنْذِرَ قَوْماً مٰا أُنْذِرَ آبٰاؤُهُمْ فَهُمْ غٰافِلُونَ (۶) لَقَدْ حَقَّ اَلْقَوْلُ عَلیٰ أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لاٰ یُؤْمِنُونَ (۷) إِنّٰا جَعَلْنٰا فِی أَعْنٰاقِهِمْ أَغْلاٰلاً فَهِیَ إِلَی اَلْأَذْقٰانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (۸) وَ جَعَلْنٰا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنٰاهُمْ فَهُمْ لاٰ یُبْصِرُونَ (۹)

بنام خداوند بخشندۀ مهربان

یس (۱) قسم بآن قرآن مشتمل بر حکمت (۲) که تویی هر آینه از مرسلان (۳) بر راه راست (۴) فرو فرستادن غالب مهربان (۵) تا بیم دهی گروهی را هم چنان که بیم داده شدند پدرانشان پس ایشان غافلانند (۶) بتحقیق ثابت شد سخن بر اکثرشان پس ایشان نمی‌گروند (۷) بدرستی که ما گردانیدیم در گردنهاشان غلها پس آن تا ذقنهاست پس ایشان سر بهواکرده‌شدگانند (۸) و گردانیدیم از میان دستهاشان سدی و از پس سرشان سدی پس فرو انداختیم پرده‌ای بر چشمهاشان پس ایشان نمی‌بینند (۹)

از عطاء و عون ربّ العالمین

آمدیم اندر بیان یا و سین

کی توانم شکر این احسان نمود

که رسید این نامه بر یاسین به زود

عمر داد و صحت و علم و حیات

نعمت و امنیّت و نطق و ثبات

تا که این تفسیر بر یاسین رسید

همچنین از فضل او دارم امید

تا رسد روزی به پایان این کلام

نظم این تفسیر یعنی بالتمام

کامل التّام، ای که هر شیئی کمال

از تو یابد تا به بار آید نهال

بی عنایات تو کی گردد قلم

تا چه جای این چنین نظم و رقم

کز بیانش عاجزند این انس و جن

این کند باور نه هر نامطمئن

خود تو دانی اصل آن را تا که چیست

کس به مثلش هست قادر یا که نیست

این تو دانی که زبان گویا ز توست

این زمین و آسمان برپا ز توست

دانی این کز من تو بر من اقربی

آفرینندة چنین نطق و لبی

این چنین لب که لبِ موج یم است

بر لبِ وی بحرها چون شبنم است

نی لب من، بل لبِ دریای اوست

چون به موج آید لبش گویای اوست

کی تو آگاه از چنین موج و یمی

چون نه با دریانوردان همدمی

نک نشین بر ساحل پیدای ما

تا به موج آید کجا دریای ما

دفتر گویندگان را درنورد

کاندر این گردون بود هر گفته کرد

این هم از حق بود کآوردم به گفت

نی لبم با خودستایی گشت جفت

رسته از بود و وجود خود فقیر

زیرتر بنشسته از بالا و زیر

رو نمود از هر بقائ ی بر فنا

کوفت هستی ها به زیر سنگ لا

تا چه جای آنکه گوید ما و من

یا که باشد از من این نطق و سخن

یا که زین سر خیزم ار خیزنده ام

چون ز خود وز خلق بگریزنده ام

هر چه خواهم داده حقم بر فزون

تا چه خواهم دیگر از مخلوق دون

تا که بهر کس ستایم خویش را

چیست تا حاجت به کس درویش را

داد نان بی منّت خلقم خدای

منّتش باشد به جان این گدای

مو به مویم باشد او را در سپاس

خاصه کو کردم به حق نعمت شناس

گر شمارم داده هایش یک به یک

جمله را مخصوص دانی بی ز شک

حفظ کرد از صد هزاران آفتم

داد هر جا قدر حاجت نعمتم

عاقبت کردم به خیر از حسن حال

بعد از آن کز عمر رفتم شصت سال

دادم این منطق که بینی در کلام

از پی تفسیر قرآن با نظام

شکر این احسان کجا آید ز من

قدر برگ و بارش ار بدهد دهن

داد بر من نطق و تقریری چنین

تا نمایم نظم تفسیری چنین

شرح یاسین است نک خاموش باش

پای تا سر بر بیانم گوش باش

یا و سین یعنی که ای انسان کل

سیّد و سالار و سر خیل رسل

یا که یا باشد اشارت بر یقین

که تویی سرّ سماوات و زمین

مر قسم بر این کتاب استوار

یا که حاکم در میان خصم و یار

یا حکیم اعنی که آیت های او

جملگی باشد به حکمت بی غلو

اینکه حقت در رسالت برگزید

بر صراط مستقیم ای پاک دید

راست در دین یا به جنّت یا به حق

در امور دین و دنیا بی غلق

هست تنزیل خداوند عزیز

غالب اندر امر و ملکش جمله نیز

مهربان بر خلق خود وز رأفتش

کرد ارسال رسل در دعوتش

بیم تا بدهی به قومی که نبود

بیم ده آبائشان را در شهود

آن پدرهاشان که در فترت بُدند

بی خبر از دین و از دعوت بُدند

یا نذیری نامد ایشان را ز رب

ور که آمد، بود از غیر عرب

یا بود مآ أنْذِر اینکه ناگزیر

همچو بر آبائشان کآمد نذیر

خود تو ایشان را ز عصیان بیم ده

راه و رسم بندگی تعلیم ده

پس بوند ایشان همانا غافلان

زآنچه انذار خدا باشد به آن

گشت واجب بهر ایشان بیشتر

آن وعید و آن عِقاب مستقر

حکم حق بگذشته بُد در ماسبق

تا که ایشان را سیه باشد ورق

پس ز حکم سابق ایشان نگروند

بود عالِم کآن گُره گمره شوند

بر ملایک داد زین معنی خبر

قول ثابت گشت و پیدا در اثر

غل به گردنشان در اندازیم ما

پس رسد آن تا ذقن ها برملا

دستهاشان بسته بر گردن چنان

سر کنند از تاب آن بر آسمان

مقمَحُونند آن شترها کز شتاب

سر به بالا می کنند از روی آب

غل بود انکار نفس بی اصول

که بود مانع ز تصدیق رسول

یا چو قصد قتل پیغمبر کنند

دست و گردنشان به غل یکسر کنند

سدی اندر پیش رو و ز پشتشان

می گذاریم از پی ضیق مکان

پس فرو گیریمشان زآن فکر دون

هُم فَأغْشَینَا فَهُم لاَیُبصِرُون