نماید حکمتش چون در شفابخشی ید بیضا
گذارد پنبه را بر داغ ماهی از کف دریا
ندارد در هوای گرم لطفی آتش صهبا
هلال عید دانم گر رگ ابری شود پیدا
نصیبی نیست از اهل کرم برگشته بختان را
که هرگز پر نسازد کاسهٔ گرداب را دریا
زبان نی بآواز بلند این حرف میگوید
که میسازد بیکدم چوب را صاحب نفس گویا
خوشا عهدیکه مردم آدم بی سایه را دیدند
غریب است این زمان گر سایهٔ آدم شود پیدا
رهد کی در حصار خط ز دزدان معنی روشن
کجا مهر از کلف محفوظ دارد خرمن مه را