چشم ما روشن شد از خاک در میخانه ها
ریختند از سرمه گویا رنگ این کاشانه ها
سعی بهر راحت همسایگان کردن خوش است
بشنود گوش از برای خواب چشم افسانه ها
بر هم از سرگرمی ما خورد بزم میکشان
آتشی گشتیم و افتادیم در میخانه ها
در شب زلف تو خواب خوش نصیبم کی شود
خار می روید ز پهلویم بسان شانه ها
آتش داغ جنون از سنگ طفلان می کشد
یک نفس غافل نیند از کار خود دیوانه ها
رفت عمرم در غریبی بر بساط روزگار
گر چه همچون مهرهٔ شطرنج دارم خانه ها
بعد مردن هم نگردم سیر از صهبا کشی
می به خم نوشم چو گردم خاک در میخانه ها
بعد مردن گر خورد افسوس آن سرکش چه سود
می گزد انگشت شمع از ماتم پروانه ها
دایم از مستی غنی در رقص چون دولاب باش
گر نباشد می، توان کرد آب در پیمانه ها