غنی کشمیری » غزلیات » شمارهٔ ۸

گفتگو یکرنگ نبود عاقل و هشیار را

در نفس باشد تفاوت خفته و بیدار را

طفل اشکم گر ببازی رو به صحرا آورد

کاغذ بادی شمارد ابر دریابار را

دل باستدلال بستم ماندم از مقصود دور

نردبان کردم تصور راه ناهموار را

حال ما از نامهٔ بال کبوتر روشن است

ما چه بنویسیم شرح سینهٔ افگار را

شیشه ها را محتسب از بسکه بر دیوار زد

کرد میناکار آخر خانهٔ خمار را

از مه و انجم غنی بر اهل بینش روشن است

کز سفیدی نیست نقصان دیدهٔ بیدار را