صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۱۲- سوره یوسف » ۳۴- اسرار

خانه را از غیر پرداز ای پناه

که رسید آن پیر روحانی ز راه

هم تو خالی کن سرا را ای فقیر

از وجود غیر کآمد نور پیر

رو به استقبال آن مهمان راز

کآمد از غیب ار تویی مهمان نواز

نور او اول به دل تابید و رفت

مر تو را آرام جان بخشید و رفت

رخت خود بنهاد و رفت از موجبی

تا بداند حاضری یا غایبی

گر تو گشتی غایب او غایب نگشت

هم به دل راجع به ناموجب نگشت

گشت غایب تا که سازی حاضرش

بینی اندر عین غیبت ظاهرش

رفتنش هم چشم بندی بود و راز

ور نه کی از دل جدا شد دلنواز

بلکه شد در پرده های دل نهان

پرده ها را تا گشایی از میان

هر کجا در پرده می شد مختفی

جمله میدیدش به چشم دل صفی

چشم بندی گرچه کرد او ز اختفاء

رفتم از پی دیدمش در هر خفاء

تا شد اندر پردة غیب الغیوب

پرده بگرفتم نشستم بر وجوب

اندر آنجا زآنکه دیگر ره نبود

از پسِ آن غیرِ او آگه نبود

لیک بردم پی که در آن پرده است

گم نشد پی ، او پی ار گم کرده است

می شنیدم از درون پرده راز

که برون زین پرده ناید دلنواز

هرگز از این پرده هم نامد برون

واندر اینجا مینگنجد چند و چون

بود آن هم رمز، پی گم کردنش

تا نگیرد دست کودن دامنش

بودم آگه من که این افسانه است

یار در این پرده و این خانه است

هم ندارد این سرا دیگر دری

هم جز او نارد برون از وی سری

خواهد آمد زو برون البته یار

مر مراقب را که بنشیند به کار

پس مراقب شو نشین در کوی او

باز تا بی پرده بینی روی او

پی مکن گم ، کو فریبنده است سخت

هر دم اندازد به سویی فرش و رخت

چشم از یک راه و یک خط بر مدار

کو کند ناچار از آن راهت گذار

بر سراغت سوی مصر از امتحان

میکند ابناء خود را که روان

چیست ابناء خطره ها کآید به پیش

غیر بنیامین بر آن باقی ز خویش

آن بود در کار دل عنوان پیر

هست با وی جذب آن روشن ضمیر

فکر را محکم نگهدار از نیاز

کز جمال او شود یک پرده باز

آن نه صورت بل مثال حضرت است

در قفایش صورت بی صورت است

چون نشست آن صورتت اندر ضمیر

مطمئنه گردد آن نفس شریر

وآن شئون نفس پُر جور و جفاء

زآن سپس گردند اخوان صفاء

آمد ای یوسف کنون یعقوب تو

با هر آن کس که بود منسوب تو

جمله بر تمکین تو ارزانی اند

همره روحند و یار جانی اند

در ریاضتخانه گر بودی مهی

تا ابد زین پس به مصر جان شهی

چاه و زندان پیش این ملک کبیر

اندکی بُد تکیه کن نک بر سریر

هم به استقبال رو تعجیل کن

شاه غیب آمد به دل تجلیل کن

رو برون از شهر با سلطان مصر

کآمد اندر جسم مصر آن جان مصر

گفت با ریّان که از کنعان رسید

پیر کنعانی کز او بودم امید

نوبت اکرام و استقبال توست

رحمتی رو کرده وآن ز اقبال توست

گر به استقبالش آیی درخور است

کو ز حق بر انس و جان پیغمبر است

خواهم اندر حقّ احسانت بجا

او تو را از نطق دل گوید دعا

گر دعائی او به دلخواهت کند

در دو عالم تا تویی شاهت کند

داد فرمان خلق تا بیرون روند

از سرا و کوی بر هامون روند

هم شد او خود هم عنان با پادشاه

بهر استقبال پیر از بارگاه

جان فدای نام پیر و یاد پیر

شاد درویشی که گشت آزاد پیر

آمد آن یعقوب بر تلّی بلند

بود حیران زآن شکوه دل پسند

گشت نازل در زمانش جبرئیل

گفت کای نوباوة باغ خلیل

سوی بالا کن نظر بنگر عیان

در نشاط خود سپاه آسمان

در غمت بودند غمگین سالها

نک زنند اندر سرورت بال ها

پیش آنها خلق عالم اندکند

پیش دریا قطره ها مستهلکند

جمله افواج ملک ز اجلال تو

آمدند اینک به استقبال تو