وَ لَمّٰا دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مٰا کٰانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اَللّٰهِ مِنْ شَیْءٍ إِلاّٰ حٰاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضٰاهٰا وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمٰا عَلَّمْنٰاهُ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ اَلنّٰاسِ لاٰ یَعْلَمُونَ (۶۸) وَ لَمّٰا دَخَلُوا عَلیٰ یُوسُفَ آویٰ إِلَیْهِ أَخٰاهُ قٰالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ فَلاٰ تَبْتَئِسْ بِمٰا کٰانُوا یَعْمَلُونَ (۶۹) فَلَمّٰا جَهَّزَهُمْ بِجَهٰازِهِمْ جَعَلَ اَلسِّقٰایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا اَلْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسٰارِقُونَ (۷۰)
و چون داخل شدند از جایی که فرمود ایشان را پدرشان نشد که کفایت کند از ایشان از خدا هیچ چیز جز حاجتی در نفس یعقوب که بجا آورد آن را و بدرستی که او هر آینه صاحب علم است مر آنچه را تعلیم دادیم او را و لیکن بیشتر مردمان نمیدانند (۶۸) و چون داخل شدند بر یوسف کشید در بر خود برادرش را گفت بدرستی که منم برادرت پس غمگین مباش بآنچه بودند که میکردند (۶۹) پس چون سامان کرد آن را بساز سفرشان گذاشت آبخواره را در رحل برادرش پس ندا کرد نداکننده ای قافله بدرستی که شما هر آینه دزدانید (۷۰)
پس نمودند آن زمان کایشان ورود
از همان جا که پدرشان گفته بود
می نَبُد ز ایشان نماید تا که دفع
چیزی از حکم خدا در وقت صفع
از حسد یا چشم زخم مردمان
باز دارد حکم حق را در عیان
لیک اندر نفس یعقوب از امید
حاجتی بود از شفقت ها پدید
تا مبادا که به فرزندان رسد
ناروا از چشم بد یا از حسد
پس نمود آن را هویدا در ظهور
هم وصیّت کرد بر وی زآن امور
زآنکه بُد یعقوب دانا بی ز عیب
آنچه را کآموختیم او را ز غیب
لیک مردم اکثر آگه نیستند
بیخبر از عالم معنیستند
غافل از آنکه حذر دفع قدر
هیچ نکند عقل گردد کور و کر
پس ز درها چونکه در مصر آمدند
هم به یوسف آن زمان داخل شدند
او نقاب افکنده بود اندر به رو
بازشان پرسید ز اخلاق نکو
می بگفتند آنکه ما کنعانیان
آمدیم از بهر شکر و امتنان
کرد آن پیر دل افروزت دعا
هم فرستاد آن برادر مر تو را
آنکه گفتی آوریمش در حضور
ما نکردیم ایچ در فرمان قصور
پس به بنیامین نمود او روی و گفت
چیست نامت تا نماند در نهفت
گفت نامش، گفت باشد این چه نام
بر مصیبت دیده گفت این شد تمام
مادرم چون مُرد من بودم صبی
نام ز اینم هِشت یعقوب نبی
دادشان اذن آنکه بنشستند باز
گفت تا آرند شش خوان ز اعتزاز
گفت هر دو تن که از یک مادرید
بر سر یک خوان نشینید و خورید
هر دو تن خوردند از یک خوان طعام
ابن یامین ماند تنها در مقام
اشک اندر چشم او گردید پر
گفت یوسف چیست گریه وقت خور
گفت یاد از آن برادر آمدم
که بخوردش گرگ و من تنها شدم
گفت با من تو بیا همخورد باش
من برادر باشمت رخ کم خراش
سوی خود داد او برادر را مقام
باز شد در گریه هنگام طعام
گفت گو کاین گریه را چبود نهاد
گفت دست یوسفم آمد به یاد
باشد این دست ملک چون دست او
از نشانی دل شدم پا بست او
یوسف از طاقت برون شد برشتاب
برفکند از رویِ روز افزون نقاب
گفت من خود یوسفم ای ارجمند
پس مخور غم زآنچه اخوان کرده اند
می مباش از فعلشان اندوهناک
حق چو شد یار غریبان نیست باک
ابن یامین چون بدید آن روی و موی
رفت از خود بست لب از گفتگوی
آب دیده برگذشت از دامنش
دست کرد از شادی اندر گردنش
جُست از وی حال اخوان در نهفت
با برادر زآنچه بر وی رفت گفت
لیک لب بایست بست از رازها
گو بماند در گلو آوازها
گفت دور از تو نگردم هیچ من
گفت این میسور نبود این ز من
گر تو را در پیش خود دارم نگاه
مر پدر از درد و غم گردد تباه
جز که بر عیبت نمایم متهم
تا نگه دارم به جرمت زآن مهم
گفت مأذونی بر این بی گفتگو
من نتابم از تو در هر حال رو
گفت رو در نزد اخوان لب ببند
تا رسد هنگام آن ای هوشمند
باز شب با خود بخواندش در طعام
گشت هم بالین مر او را در منام
گفت پس کنعانیان را کار و بار
می بپردازند از هر رهگذار
واندر آن بار برادر بر نهاد
مشربۀ زرین به خفیه از وداد
چون شدند از مصر بیرون کاروان
پس غلامان را نمود از پی روان
آن نداء در داد اندر قافله
که شما دزدید اندر مرحله