وَ قٰالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نٰاجٍ مِنْهُمَا اُذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ فَأَنْسٰاهُ اَلشَّیْطٰانُ ذِکْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی اَلسِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ (۴۲)
و گفت یوسف مر آن را که میدانست که او رستگار میشود از آن دو نفر که یادآوری کن مرا نزد خواجه خود پس از یاد برد او را دیو رجیم یاد کردن او را نزد خواجۀ خود پس درنگ کرد در زندان هفت سال (۴۲)
گفت یوسف آنکه را بودش گمان
بر نجات از امر خلاّق جهان
اذْکُرْنِی عِندَ رَبِّک یا فتی
نزد شه یاد از من آر اعنی بجا
عرض بی تقصیریم را بر ملک
میرسان رستی تو چون از سجن نک
پس درآمد جبرئیل از کردگار
بُرد یوسف را ز زندان بر کنار
پر زد او بشکافت تا هفتم زمین
دید سنگی پس به ارض هفتمین
سنگ هم بشکافت دید اندر آن
هست کرمی برگ سبزش بر دهان
پس به یوسف گفت آن کو مار و مور
هست اینسان پیش علمش در حضور
کی بود غافل ز احوال تو او
که کنی بر خلق از خلاّق رو
خلق گر باشند زآن رو در حجاب
تو چرا رو تافتی زآن آفتاب
چون به مخلوق از خدا جستی پناه
هفت سالت باشد اینجا جایگاه
قدرتش دیدی تو چون بی حاجزی
رو نمودی از چه رو بر عاجزی
چون شدی غافل چنین از ذوالجلال
بایدت بودن به زندان هفت سال
چون شنید این یوسف از وی شد خجل
ز اشک چشمش خاک زندان گشت گِل
گفت گر حق بگذرد زین غفلتم
سهل باشد هفت سال این محنتم
ذکر رب چون برد دیو از یاد او
ماند چندین سال در زندان فرو
گریه می کرد او به زندان روز و شب
بود خود آن گریه را افزون سبب
هجر و محرومی و دوری از دیار
وآنکه کرد او غفلت از پروردگار
گریه و افغان او شد متصل
اهل زندان را بر او می سوخت دل
بود کارش گریه در شام و سحر
بر زلیخا رفت از حالش خبر
گفت تا سازند از زندان دری
بهر تسکینش به سوی معبری
برنشانندش بر آن در یک تنه
تا به بیرون بنگرد از روزنه
مر شود مشغول از دیدارها
بشنود از عابرین گفتارها
« گفتگوی یوسف(ع) با مرد اعرابی »
داشت روزی چشم بر راه عبور
دید خود اشتر سواری را ز دور
آن شتر بکشید از دستش زمام
سوی زندان شد به اِشتابی تمام
خفت در بیرون آن روزن به جای
چون کسی کآید به سوی آشنای
بُد زبان حالش اینکه می روم
سوی کنعان ای اسیر بند غم
سوی یعقوب ار که پیغامی تو راست
گو که تا بر وی رسانم من به راست
خواست اعرابی که خیزاند ز جای
آن شتر را سخت با ضرب عصای
کرد یوسف بانگ سوی آن عرب
کز کجایی ای اخی، گفت از ادب
کاهل کنعانم به مصرم شد نیاز
بهر کاری می روم آن سوی باز
گفت برگو زین شتر کو از کجاست
که ز حالش ظاهر آثار وفاست
گفت در مرعای آن یعقوبیان
بس چریده و بوده است او را مکان
گفت چون بُد حال یعقوب از عیان
گفت زین بگذر که ناید در بیان
خانه ای کرده است برپا از محن
نام او را هِشته او بیت الحزن
روز و شب میگرید آنجا زار زار
از فراق یوسف نسرین عذار
نالۀ او هر که را آید به گوش
گردد از خود بی خبر ماند ز هوش
گشته چشمش کور از اندوه و اشک
ابرها بر وی برند از گریه رشک
گفت از من گیر این گوهر تمام
سوی کنعان بر، بر آن محزون پیام
گو پیامی دارم از زندانی ای
بر غم و درد و فراق ارزانی ای
آن زمان کت غم بود بر منتهی
کن به مهجورانِ زندانی دعا
ما نکردیمت فراموش از نظر
تو مکن ما را فرامُش هم دگر
گفت نامت را بگو تا گویمش
گفت از نامم فزاید بر غمش
لیک در من کن نگه وز شکل و روی
هر چه بینی با نشان با او بگوی
ور ز خال گونه پرسید از سیاق
شسته شد گو ز آب چشم اندر فراق
گر رسانی این سلام من به وی
از دعایش سودها یابی ز پی
هر دعائی خواهی از وجه صواب
کن تمنّا زو که گردد مستجاب
چون رسی آنجا بمان تا شامگاه
کز تردد باز مانند اهل راه
آن زمان پیغام مهجوران رسان
کو بود فارغ ز غوغای کسان
بِستُد آن گوهر روان شد سوی دشت
و آب چشم یوسف از سر بر گذشت
گفت راحیلم نمیزاد ایچ کاش
تا که بینم این چنین غمهای فاش
« پیغام آوردن اعرابی از یوسف (ع) به یعقوب »
چون رسید از ره به کنعان آن عرب
صبر کرد او تا که شد نیمی ز شب
جانب بیت الحزن برداشت گام
داد بر یعقوب در درگه سلام
چون صدا یعقوب پیغمبر شنید
ناگهانش راحتی بر دل رسید
بر دوید او سوی درگاه از سرا
گفت برگو تا که آیی از کجا
گفت باشم قاصد زندانیان
میرسم از مصر و گفت آن داستان
قاصدم از نزد مهجوری غریب
که به زندان بود بی صبر و شکیب
بر تو داد اینگونه از زندان پیام
بر نجاتش کن دعاء چون شد مقام
گفت یعقوب از پیامت بی مقال
بر مشامم می رسد بوی وصال
مژدگانی گو چه می خواهی ز من
گفت هیچ الاّ دعاء ای ممتحن
آنچه باید مژدگانی زو رسید
از تو ام غیر از دعاء نبود امید
گفت یا رب بر وی اندر وقت فوت
باز دار آن شدتی کآید به موت
وین شتر را واراهان از فاقه ها
ناقه ای کن در بهشت از ناقه ها
وآن جوان را ده نجات از بستگی
ده به خویشانش دگر پیوستگی