إِذْ قٰالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلیٰ أَبِینٰا مِنّٰا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبٰانٰا لَفِی ضَلاٰلٍ مُبِینٍ (۸) اُقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اِطْرَحُوهُ أَرْضاً یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صٰالِحِینَ (۹) قٰالَ قٰائِلٌ مِنْهُمْ لاٰ تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِی غَیٰابَتِ اَلْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ اَلسَّیّٰارَةِ إِنْ کُنْتُمْ فٰاعِلِینَ (۱۰) قٰالُوا یٰا أَبٰانٰا مٰا لَکَ لاٰ تَأْمَنّٰا عَلیٰ یُوسُفَ وَ إِنّٰا لَهُ لَنٰاصِحُونَ (۱۱) أَرْسِلْهُ مَعَنٰا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنّٰا لَهُ لَحٰافِظُونَ (۱۲) قٰالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخٰافُ أَنْ یَأْکُلَهُ اَلذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غٰافِلُونَ (۱۳) قٰالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنّٰا إِذاً لَخٰاسِرُونَ (۱۴)
هنگامی که گفتند هر آینه یوسف و برادرش دوسترند بسوی پدر ما از ما و حال آنکه ماییم جوانان کارزار بدرستی که پدر ما هر آینه در خیال غلطی هویداست (۸) بکشید یوسف را یا بیندازید او را در زمین دوری تا خالی ماند برای شما روی پدرتان و بشوید پس از آن گروهی شایستگان (۹) گفت گوینده از ایشان که نکشید یوسف را و بیندازید او را در قعر چاه تا برگیرند او را برخی از کاروانیان اگر هستید کنندگان (۱۰) گفتند ای پدر ما چیست مر ترا که ایمن نمیدانی ما را بر یوسف و بدرستی که ما مر او را از خیر خواهانیم (۱۱) بفرست او را با ما فردا تا بر جهد و بازی کند و بدرستی که ما مر او را هر آینه نگهبانانیم (۱۲) گفت بدرستی که من غمناک میکند مرا که ببرید او را و میترسم که بخورد او را گرگ و شما باشید از او بیخبران (۱۳) گفتند هر آینه اگر خورد او را گرگ و حال آنکه ما جوانان کارزاریم بدرستی که آنگاه زیانکارانیم (۱۴)
یاد کن گفتند چو اخوان سر به سر
دوست تر دارد ز ما او را پدر
او و بنیامین برادرش از طلب
نزد یعقوبند از ما بس احب
وآنگهی ما راست افزون فرّ و زور
از ره دانش پدر بس گشته دور
یا که یوسف را بُرید از تیغ سر
افکنیدش یا به ارضی دورتر
گفت شمعون یا یهودا این سخن
دیوشان گردید اینسان راهزن
تا که خالی ماند از بهر شما
روی یعقوب از ره مهر و ولا
بعد از آن باشید قومی رستگار
بر صلاح از توبه آید شوم کار
کارتان یا نزد یعقوب انتظام
یابد آنگه کو نباشد در مقام
گفت ز ایشان قائلی کاین نیست راه
سخت باشد جرم قتل بی گناه
کشتنش دور است از راه صواب
افکنیدش بل به چاهی از شتاب
رهسپاران تا درآرندش دگر
پس برندش سوی شهری دورتر
یعنی ار مقصودتان دوریِ اوست
این کنید اولی چو مهجوری اوست
پس بر این گشتند یکجا متفق
کافکنند او را به چاه از شک و دق
سوی یعقوب آمدند از مکر و فن
که بود سرسبز صحراء و چمن
یوسف نوباوه را با ما روان
کن به صحراء بهر تفریحِ روان
گفت من بی روی یوسف چون زی ام
گر نباشد او همانا من نی ام
میندارید این روا بر من شما
که شوم در رنج هجران مبتلا
چو از پدر گشتند مأیوس آمدند
نزد یوسف متفق با وی شدند
گشت راضی او که با اخوان خود
جانب صحراء خرامد از بلد
نزد یعقوب آمد آن ماه منیر
اذن تا گیرد تفرج را ز پیر
باز زین فرمود یعقوب احتراز
تا سخنها در میانشان شد دراز
با پدر گفتند اخوان چند تن
چون بر او ما را نداری مؤتمن
خاصه ما باشیم بر وی نیک خواه
بر تو باز آریم خوشحالش ز راه
همره ما کن روانش در غدا
ما نسازیمش دمی از خود جدا
تا خورد از میوه ها شیرین و خوش
هم کند بازی نباشد رو ترش
ما نگهبانیمش اندر هر مقام
از مکاره وز سباع و از هوام
گفت یعقوب اینست حزنی بیسخن
بر من او را گر برید از پیش من
هست بر من سخت هجرش ناگوار
خاصه ترسم کش خورد گرگ از گذار
چون شما ناگه ز وی غافل شوید
یا به کاری باز مستعجل شوید
دیده بُد در خواب که گرگان چند
می رسانیدند یوسف را گزند
باز گفتندی که باالله ار خورد
گرگ او را یا که جامۀ او درد
خاصه ما در قدر و قوّت برتریم
گر خورد گرگش به خسران درخوریم
میل یوسف دید چون یعقوب بیش
همچنین اصرار فرزندان خویش
داد تن خواهی نخواهی بر قضاء
گشت بر تقدیر ربّانی رضاء
بر تنش پوشاند مر تسلیم را
باز پیراهان ابراهیم را
تا زلیخایش ندرّاند ز پیش
حفظ حق دارد نگه ز آلودگیش
شانه زد بر زلف عنبر فام او
تا نگردد دل رها از دام او
رفت خود افتان و خیزان همرهش
تا نماید از حقایق آگهش
« نصیحت نمودن یعقوب(ع) به یوسف(ع) »
گفت حاشا که به صحراء تا به شب
تو بمانی ای نتیجۀ هر ادب
گر مرا بی شمع رویت شب رسد
نارسیده صبح، جان بر لب رسد
غم کنون زد خیمه بر صحرای من
ای پسر بشنو وصیّت های من
تا به هر حالت بود در تن رمق
می نشاید تا کنی غفلت ز حق
حمد او کن با زبان، ذکرش به دل
دار دل را جمله با حق مشتغل
ور که درمانی به وقتی در بلا
هم مجو یاری جز از فضل خدا
این بگو بسیار چون جدت خلیل
حَسبِیَ اللّهُم کَفَی نِعمَ الْوَکِیل
اصل جمله بود این گر رهروی
نکته ها را نغز و نیکو بشنوی
مر فراموشم مکن هیچ ای پسر
تا فراموشت نسازم از نظر
« در بیان سکینۀ قلبیه و تأویل داستان »
صورت فکریه این است ای فقیر
نقش دل کن صورت زیبای پیر
چون ز صورت رسته او شاه دل است
فارغ از آلایش آب و گل است
چون تو بندی نقش او را در خیال
نقشت او بندد به چشم حق مثال
رفته رفته از صور بیرون شوی
محو آن خورشید روز افزون شوی
اندر این هم نکته ها در خوبی است
نی که هر رخ صورت یعقوبی است
صورت یعقوب و اسحاق و خلیل
همچنین تا آدم از وجه جمیل
بود واحد از ره معنی نه تن
زین گذشتم یوسفا کن یاد من
تا کنم من یاد ، هم ز اندیشه ات
چون به مصر افتد پری در شیشه ات
امتحان است آن تو را میکن حذر
صورت فکر آور آنجا در نظر
آن بود برهان رب، دارش نگاه
کو نگهدارد تو را اندر پناه
پیش آن کاعظم بلاء بر سالک است
جور اخوان چاه و زندان اندک است
آن بود برهان رب در هر رهت
هست تعویذ آن به زندان و چهت
زآن خطرها که تو را باشد به راه
بگذری زآن تا به منزل تا به گاه
جور اخوان است اول در رهت
یعنی اطوار طبیعت ناگهت
تو مشو زآن خسته ، ای سلطان دل
هست یعقوبت به ره برهان دل
چون شدی در چاه نفس خود فرو
با تو یعقوب است آنجا رو به رو
روح قدسی گیردت آن دم به بر
کآن تو را بر شکل پیر است و پدر
روز بیگه می شود یا بی صُداع
نک سپردم بر خدایت در وداع
چون نمودی روی بر راه ای وفی
مابقی را با تو می گوید صفی
او گشاید عقده های مشکلت
مو به مو در هر قدم تا منزلت
داشت دنیا نام ، یوسف خواهری
نک شنو کز اوست برپا محشری
خواب بود آن دم که رفتند از سرا
یوسف و یعقوب و اخوان جا به جا
چونکه شد بیدار دید او رفته است
جان اُخت از تاب هجران تفته است
کرد سر را پا و از پی بر دوید
تا به ایشان در وداع او رسید
گفت با یعقوب، چون گشتی رضاء
کو رود، گفت این بود حکم قضاء
گر بگویم تا چه کرد او در وداع
من بمانم از سخن تو ز استماع
رفته رفته دیده ام بینور شد
یوسف از یعقوب و دنیا دور شد