عشق چون آمد رود تدبیرها
بگسلد عشاق را زنجیرها
یک قدم ننهد به جز بر حکم دوست
چون پیامی داند از درگاه اوست
این قدم را صدق گویند اهل دل
قلب گردد زو به طاعت مستقل
پیش از آن کآید ز محبوبش پیام
جان به کف در بندگی دارد تمام
می دود از بهر فرمانش به سر
کرده جان در کارِ یار از پیشتر
عشق آمد عقل را از یاد بُرد
دفتر و طومار ما را باد بُرد
نی نشان از صدق ماندم نه از قدم
نک به جاهل وصف ایجاد و عدم
اوفتادم رفتم از مستی ز دست
تا کجا شد مِی فروش و مِی پرست
دور آخر گشت و جز ساقی به هوش
نیست کس از مِی کشانِ خرقه پوش
می شنیدم زو خود این افسانه من
چند پیمودم بر او پیمانه من
باید اندک بعد از اینش داد جام
زآنکه مأمور است بر نظم کلام
باید آوردش به تدبیری به هوش
تا نماند لب ز گفتارش خموش
گر به هوشم من، وگر مست و خراب
بازگردم جانب نظم کتاب
ساحران گفتند بر فخر کبار
ساحری این مرد باشد آشکار
این دلیل است آنکه قوم ناقبول
غیر عادت دیده بودند از رسول
حق شما را باشد او پروردگار
آنکه از قدرت بدون عون و یار
آفرید او این سماوات و زمین
جمله را شش روز ز ایّام مبین
گشت پس بر عرش مستولی خود او
شرح این از سوره اعراف جو
همچنین اندر بیان بسمله
سرّ شش روز آمد اندر مسأله
نیست بر تکرار حاجت کن رجوع
بهر فهمش کز چه کرد اینسان شروع
میکند تدبیر بی همدست و عون
مقتضی گشت آنچه در ایجاد کون
نیست کس را شافعی از هیچ رو
در قیامت جز ز بعد از اذن او
تا بدانی نور ندهد آفتاب
جز به اذن آنکه دادش نور و تاب
آن خدایی کاین صفات استش به کار
مر شما را باشد او پروردگار
پس پرستید آن خدا را در پسند
یا نمی گیرید آیا هیچ پند
زینکه او جز بر تمام ماخَلَق
بر پرستش نیست غیری مستحق