باز مرغ سحری سوی گلستان آمد
وقت می خوردن و آشفتن مستان آمد
بلبلِ دلشده در ناله و افغان آمد
زاهد از صومعه بگریخت به بستان آمد
جان فشان، رقصکنان، خرقه گرو کرد همی
ای گل از دیدهٔ زیبای تو دزدیده جمال
تشنهٔ آتش یاقوت لبت آب زلال
وصف مهر رخ تو در خم زلف چو هلال
نتوان گفت که در غایت حسن است و کمال
طلعتالنیر فیالوجه ام وجه صبی
چرخ را طعنه زند زلف تو در طعنهگری
بیم آن است که از مهر فلک دل ببری
گر ازین عارض گلگون به گلستان گذری
ور بدان غمزهٔ جادوی سوی نرگس نگری
چشم این خیره شود، چهرهٔ آن غرقهٔ خوی
دوش سرمست گذشتم سوی باغ و لب جوی
مجلسی دیدم و چنگ و دف و ساقی و سبوی
دلبران خورده به هم ساغرِ می روی بروی
چون بر آمد ز دل دُردکشان هایا هوی
من در آن حالت بنشستم و گفتم هیهی
عمر بر باد شد آن یار پریچهره کجاست
در بهشتیم، جدائی ز رخ حور چراست
این چو آن حور بهشتی است همیگویم راست
که چو او روشنی دیده و قُوت دل ماست
عیش تلخ است مرا بیلب چون شکرِ وی
دوش رندان خرابات ندا در دادند
که حریفان صبوحی سر خُم بگشادند
باده آنها که ننوشند حقیقت بادند
عاشقانی که چو ناصر ز جهان آزادند
گوی تا باده بنوشند به چنگ و دف و نی