ای فلک همچو گرد در کویت
گشته و ره نیافته سویت
مهر میخواند سورهٔ والشمس
صبحدم میدمید بر رویت
سایهبانیست بر سر خورشید
همچو چتر سیاه گیسویت
جمله قانون عقل باطل کرد
دور روی و تسلسل مویت
مرغ دل را بیفکند ز هوا
تیر چشم و کمان ابرویت
گر صبا بویت آورد چون گل
جان ما تازه گردد از بویت
پیش محراب ابروت چو هلال
این ندا کرد خال هندویت
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
ای ز بحر تو قطرهای عالم
ذرهٔ آفتاب تو آدم
قطره در بحر گشت ناپیدا
ذره در آفتاب شد مبهم
نی به دریا فزود یک قطره
نی ز خورشید ذرهای شد کم
خاتمی ساخت حسن تو از لعل
عشق باشد نگین آن خاتم
چشمت از غمزه میکند مجروح
لبت از بوسه مینهد مرهم
بحر وحدت اگر برآرد موج
غرق گردد در او وجود و عدم
باور از من اگر نمیداری
بنگر از چشم اعتبار تو هم
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
صبحدم ترک خواب میگفتم
سایه را آفتاب میگفتم
آتش طبع من همی افروخت
سخنی همچو آب میگفتم
وصف خون دل از زبان سرشک
با شراب و کباب میگفتم
راز کز اهل زهد پنهان بود
پیش چنگ و رباب میگفتم
بحر میخواندم آفرینش را
آسمان را حباب میگفتم
میرسیدم به وادی توحید
دو جهان را سراب میگفتم
دل ز اغیار و یار میپرسید
هر زمان این جواب میگفتم
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
در دل ما به جز تمنا نیست
در سر ما به غیر سودا نیست
همتم شد چنان بلند کزو
به جز از قامت تو بالا نیست
سر صبرم نماند و پای گریز
همچو زلفت مرا سر و پا نیست
بس که مشغول ناز خویشتنی
به نیازکسیت پروا نیست
عاشقی بر خود و نمیدانی
که تو را هست عاشقی یا نیست
تا میان تو از کنارم رفت
چون کنارم میان دریا نیست
ای دل از روی او پر است جهان
چه کنم دیدهٔ تو بینا نیست
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
هر که را درد تو نگشت رفیق
نیست رفتن به کوی عشق طریق
خرد خُردهدان کند معلوم
از دهان تو نکتههای دقیق
آیت نور را مفسر عشق
به جمال تو میکند تلفیق
صفحهٔ ماه را خط غبار
به حواشی همیکند تعلیق
نیست روشن چه زنخدانت
بس که کردیم فکرهای دقیق
دولت عشق جز هدایت نیست
تا هدایت کرا شود توفیق
چشم تقلید را به گل بربند
بنگر اینک به دیدهٔ تحقیق
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
بر تو غوغای عاشقان پر شد
بر درت زاری و فغان پر شد
راز عشق تو بر لبم بگذشت
چون همه خلق را زبان پر شد
نیست کون و مکان ز تو خالی
وین عجب کز تو لامکان پر شد
چون گشادی شرابخانهٔ عشق
ساغر جسم و جام جان پر شد
چون کشیدی کمان ابرو را
تیر چشم تو در کمان پر شد
نور مهرت بر آسمان افتاد
از رخت ماه آسمان پر شد
غیر تو نیست در جهان کز تو
باطن و ظاهر جهان پر شد
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
شیوهٔ رند باده پیمائیست
هنر آفتاب رسوائیست
هر کجا سایه افکند خورشید
ذره ناچار مست و شیدائیست
نه به یارم مجال دسترس است
نه از او طاقت شکیبائیست
در جمال وی از دریچهٔ نور
مردم چشم من تماشائیست
غنچهٔ باغ دولتش خوانم
آنکه خرگه نشین صحرائیست
ماه برج سعادتش دانم
زانکه در اوج حسن و زیبائیست
آفتاب مرا ز هر ذره
بین اگر در تو هیچ بینائیست
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
عاشقان راز عشق میگفتند
دُر به الماس دیده میسفتند
ذکر زلف تو در میان افتاد
حلقهٔ عاشقان بر آشفتند
باد بوی بهار وصل آورد
بیدلان همچو غنچه بشکفتند
میگذشتی چو سرو و سوسن و گل
راهت از روی و دیده میرفتند
لایق هندوان زلف تو نیست
که به روی گل و سمن خفتند
ابروان کمانوشت در حسن
گر چه طاقند سر به هم جفتند
دیده بگشا که مبدعان وجود
زیر گِل آفتاب بنهفتند
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
از رخت روشنی قمر گیرد
وز لبت چاشنی شکر گیرد
گر سر زلف را برافشانی
همه آفاق شور و شر گیرد
چون میان تو هیچ نیست چرا
هیچ را در میان کمر گیرد
پیرهن چاک میزنم هر دم
که تو را پیرهن به بر گیرد
پیش پیکان آهم از خورشید
هر سحر آسمان سپر گیرد
چون رخ زرد را نهم بر خاک
خاک پای تو را به زر گیرد
جز تو چیزی نبیند آنکه چو من
پرده از روی کار برگیرد
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار
مستم، از من مجوی علم و ادب
کار ما نیست غیر ذوق و طرب
لوح زرین مهر از تو گرفت
پیر گردون چو طفل در مکتب
پرتوی از بیاض روی تو روز
سایهای از سواد زلف تو شب
بر زبان میبرم حدیث لبت
جان شیرین همیرسد بر لب
سالها با تو کردهام یاری
تا ز تو ناصرم شدهست لقب
مستی ما ز چهرهٔ ساقی
هر کسی می نخورد از این مشرب
گر ندیدی جمال صورت دوست
سرمه از خاک پای او مطلب
در رخ غیر مینماید یار
کی بود یار خالی از اغیار