ای روی تو آفتاب انور
ذرات جهان ز تو منور
رخسار تو روز و زلف تو شب
روزی و شبی که دیده همبر
چشم و دهان تو قند و بادام
روی و لب تو گل است و شکر
حُسن تو فشاند دانهٔ خال
وز زلف نهاد دام عنبر
مرغ دل آدم صفی را
در دام کشید چون کبوتر
وآنگه به رسالتش فرستاد
در عالم خاک نامه برسر
مضمون کتاب و وصف عنوان
این سرّ مستر مُشهّر
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
بنگر ز صفای باده در جام
از اول کار تا به انجام
میخواست که روی خویش بیند
معشوق سمنبر گل اندام
از عکس جمال خویش میخواست
از ظل جلال خویشتن جام
وانگه به کمال خود نظر کرد
در آینهٔ مدام مادام
در آینه روی خویشتن دید
بگرفته به بوسه از لبش کام
جام می او ز هستی ماست
جان باده و جام نفس پدرام
گر نشنوی از شهادت من
بشنو ز سروش غیب پیغام
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
عشق است نهاده رخت در جان
چون سکر که در می است پنهان
از مستی عشق میزند جوش
در خم وجود روح انسان
وز جوشش این می است در دور
خم خانهٔ چرخ دایرهسان
وز عکس شعاع روی ساقیست
آئینهٔ مهر و ماه تابان
وز بوی نسیم دُردی دَن
بی خویشتناند چار ارکان
وز جرعهٔ می که ریخت بر خاک
شد مست نبات و کان و حیوان
سر ملکوت و ملک بی حرف
مرموز ز لوح عشق برخوان
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
ساقی سر شیشه برگشاید
در جام جمال خود نماید
از عکس رخ و صفای باده
در جام لطافتی فزاید
انوار شوند جمله در جام
تا روح خفی ز نور زاید
روحی که ز زلف عقل بخشد
جانی که ز حسن دل رباید
عقلی که ور آن غزاله بیند
دیوانه شود غزل سراید
یک رنگ شوند باده و جام
گرد از ازل و ابد برآید
گوید به زبان قال در حال
آن دم که نقاب برگشاید
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
از قمقمه ریز ساقیا، قُم
زان بادهٔ صافی سقاهم
زان باده که عقل شد زبونش
لایعقل و کرد پا و سر گم
گلگون قدحی که در هوایش
شد بلبله بلبل از ترنم
از گریه قنینه در فُواق است
آن به که قدح کند تبسم
یک دم کف ما مباد بی جام
تا کف به لب آوریم چون خُم
زان پیش شراب ناب نوشیم
کز چرخ خوریم نیش کژدم
دوشینه به گوش دل صراحی
میگفت نهان ز چشم مردم
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
ره بین شو و رهنما طلب کن
بیرون ز خود آ، خدا طلب کن
بیرون و درون خدا محیط است
گوهر ز محیط ما طلب کن
نزدیک ز نفی شو به الّا
دوری ز بلا، بلا طلب کن
دُردی کش و دردمند میباش
صوفی مشو و خدا طلب کن
گنجی که به دست پادشا نیست
زیر قدم گدا طلب کن
آن بوی که غنچه داشت در جِیب
در جام جهان نما طلب کن
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
عنقای هویت هوا دار
در قاف قِدم به نوک منقار
بال و پر خویشتن بیاراست
وانگه بپرید سوی گلزار
از هر پر او به نوع دیگر
نوری شد و سایهای پدیدار
چون سایه ز نور زندگی یافت
واحد به عدد نمود بسیار
سیمرغ اگر هزار شد بیش
اما تو به جز یکیش مشمار
خط گر چه ز نقطه یافت تألیف
هم نقطه بود ولی به تکرار
هر لحظه مغنی معانی
این نغمه ادا کند به ادوار
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
مطرب به سماع عاشقانه
برگو به نوای تر ترانه
دف رخ به تپانچه سرخ دارد
چون نی نخورد دم زمانه
نالید ز گوشمال هجران
در چنگ مغنیان چغانه
بحرست سماع دردمندان
چون قطره در آی در میانه
تا موج و خروش و جوش بینی
در بحر محیط بیکرانه
پا بر سر غم بکوب کامد
در دست تو گوهر یگانه
چون شمع اگر زبان بسوزم
از دل زند این سخن زبانه
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
در خلوت یار بودهام دوش
با یار نهاده دوش بر دوش
دیدم رخ خویش چون برانداخت
از چهره نقاب زلف مه پوش
لب بر لب خویشتن نهادم
خود را بگرفتم اندر آغوش
خود گفتم و خود همیشنیدم
گه جمله زبان شدم، گهی گوش
خود ساقی و خود حریف بودم
نوشیده شراب و گفته خود نوش
در هوش و خرد یگانه گشتم
آن دم که شدم ز عشق بیهوش
این نقش بر آب مینگارد
آن لحظه که خم همیزند جوش
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست
ای چشم تو جادوی فسون ساز
گیسوی تو هندوی رسن باز
ابروی تو حاجب کماندار
پیوستهٔ تُرک ناوک انداز
صد ساله نیاز عاشقان را
زلف تو به باد داده از ناز
بوئی ز تو باد صبح برد
بر غنچه دریده پردهٔ ناز
شمعی که بگرد تو دو عالم
پروانه صفت کنند پرواز
ماهی که شدهست ربع مسکون
ز آوازهٔ حسن تو پر آواز
ناصر سخن شراب و ساقی
آخر شد و عشق کرد آغاز
می آینهٔ جمال ساقیست
در جام جم جلال باقیست