ناصر بخارایی » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - پرده یک دم ز روی خود بردار

ظهرت من مشارق الانوار

طلعت من مطالع الاسحار

شمس نور الهدای وصفوتها

درکها سابق علی الابصار

آفتاب جمال طلعت یار

پرده برداشت از حقیقت کار

زلف مشکین ز روی خود بگشاد

روز روشن جدا شد از شب تار

صد هزاران حجاب ظلمت و نور

در میان من است و چهرهٔ یار

تا به خود می‌رویم در پیش است

ظلمت و ماه روی آن رخسار

گاه محجوب چشم خویشتن‌ایم

گاه مدهوش عکس آن انوار

چون تجلی کند جلال قدیم

محو گردد سرادق اسرار

ننهد فکر بر حدوث قلم

نزند عقل بر قدم پرگار

دل چو آئینه گردد از صفوت

روی خود بیند اندر او دلدار

نور رخسار یار نتوان دید

دیده تا برندوزی از اغیار

پرده یک دم ز روی خود بردار

تا بر آید ز منکران اقرار

جان ما را به یک کرشمه ستان

کار ما را به نیم غمزه بر آر

غم ما نیست چشم مست تو را

طاقت غم نیاورد بیمار

هر دم از تیرهای مژگانت

عشق را تیز می‌شود بازار

پای دل همچو گل پر از خار است

سر او را به چنگ غصه مخار

با طبایع طبیعتم خوش نیست

درشکن گارگاه پنج و چهار

منطقه از میان چرخ گشای

کُله از تارک قمر بردار

دفتر تیر را بر آتش نه

بدران چنگ زهره تار از تار

تند بادی از قهر خود بفرست

تا بر آرد ز شمع مهر دمار

تیغ بهرام در نیامش کن

مشتری را به باده ده دستار

هندوی هندسی گردون را

پاک گردان ز روی تخته عبار

آتشی در نهاد عالم زن

تا بسوزد حجاب هژده‌هزار

گر تو داری به عاشقان اقرار

هرچه جز عاشقی‌ست هیچ انگار

دل که از درد دوست خالی ماند

پیش سنگ افکنش که شد مردار

هرکه اندر شمار جانان نیست

سبحه در دست او بود زنار

سر اگر پیش بت سجود کند

نیست نقصان چو دل بود با یار

بد بود روی کرده در مسجد

وز درون گشته ساکن خمار

هرکه بر وصل یار عشق آرد

زان چنان عشق گوی استغفار

غرض ما مراد جانان است

عاشقان را به وصل و هجر چه کار

نیست عشق آنچه در بیان آید

فرق باشد ز دیده تا گفتار

گر چه اظهار عاشق از عشق است

عشق ظاهر نگردد از اظهار

گر همه عمر وصف عشق کنیم

گفته باشیم قطره‌ای ز بحار

زان دهان است گفتهٔ ناصر

سایه گوید ز نور خود ناچار

گر نباشد از آن دهان سخنم

کی بود در فشان و گوهر بار