صبحخیزان کز صفا جام مصفا بردهاند
از دل بریان من نقل مهنا بردهاند
روشنان آسمان از ساغر زرین مهر
جرعهای از جامشان نقل مسیحا بردهاند
بستهٔ دام سپهر و دانهٔ دنیا نیاند
آشیان عزلت اندر قاف عنقا بردهاند
نفی هستی کرده و در نیستی ثابت شده
از در لا بارگه در صدر الاّ بردهاند
ترک کثرت کرده و در وحدت خاص آمده
اسم را بگذاشته، ره در مُسمّی بردهاند
نقش را دیده ولی نقاش را نشناخته
از رخ مجنون نشان روی لیلی بردهاند
عارفان را نیست از شاهد نظر بر زلف و خال
ماسوا را از خطش خط تبّرا بردهاند
برده بالای پریرویان دل ما را ز دست
ای خوش آن دل را که از پستی به بالا بردهاند
ساقیا می ده که از پستی به بالا میرویم
مست و غلتان همچو قطره سوی دریا میرویم
صبحخیزان کز می شب سرگران برخاستند
چون نظر کردند در ساقی ز جان برخاستند
گفت برخیزند از جان تا نشینم یکدمی
چون نشست او جملهٔ جانها روان برخاستند
عاشقان را همچو سبزه زیر پای افکندهاند
خوبرویانی که چون سرو روان برخاستند
آفتاب تیغزن چون نیزه بالا شد بلند
پشت خم در خدمتش هفت آسمان برخاستند
روی او دیدند افتادند در پایش ز شرم
جملهٔ گلها که اندر بوستان برخاستند
صف کشیده لشکر خطش به قصد مُلک حُسن
فتنهها بودند در آخر زمان برخاستند
ما و او چون باد با گل صحبتی داریم خوش
دشمنان ناگاه چون گرد از میان برخاستند
جان فروشانی که سودا با سر زلفش کنند
مایهٔ عشق است کز سود و زیان برخاستند
ساقیا می ده که با سود و زیانم کار نیست
در سر شوریدگان سودای این بازار نیست
صبحخیزان بزم عشرت را صلائی در زنید
شیشهٔ افلاک را سنگ طرب بر سر زنید
قالبم سوزید یا سازید جانم را کباب
ماه را زان خاک بر آئینه خاکستر زنید
جان دهید و یار را بر جای جان دربرکشید
ور نمییارید لاف عاشقی کمتر زنید
مطربان لبهای خشک از بادهٔ تر ترکنید
وان زمان بر تار بربط نغمههای تر زنید
این همه فریاد افغان نی از دست شماست
تا کیاش انگشتها در دیدهٔ اعور زنید
چنگ همچون مسطر است و چشم ساقی مهرهباز
رقعهٔ جان مرا هم مهره هم مسطر زنید
مدعی از دفتر ما چون دف تر میشود
تا دف او تر شود بر دف از این دفتر زنید
ساقیا می ده به رغم مدعی دلشاد باش
بندهٔ عشق بتان شود وز جهان آزاد باش
صبحخیزان طبل شادی بر ثریا کوفتند
نوبت شاهنشهی بر سقف خضرا کوفتند
چون نوند عشق در دادند مستان صبوح
کوس همت بر سر گردون اعلا کوفتند
آفتاب وصل چون طالع شد از برج شرف
پیش او چون ذره در رقص بی محابا کوفتند
شعر ناصر خواند مطرب در سماع عاشقان
بر سر آتش چو دود از سوز دل پا کوفتند
لاله تنها جام می میخورد و نرگس در خمار
جام او را عاقبت بر سنگ صحرا کوفتند
مردم چشمم اگر چه ناکس و بد گوهرند
دُر بسی دارند، آری راه دریا کوفتند
ماه من مگذر تا زهر افکند زلفت چو مار
مار اگر چه زخم زد، آخر سرش را کوفتند
خصم بر سندان ما دندان زد و خود را شکست
پتک سردی بود بدخواهان به عمدا کوفتند
ساقیا می ده، مده جام صفا بدخواه را
تیرگی شب را رسید و روشنائی ماه را